خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش دوم




    من این وسط مونده بودم ... هم اوس عباس رو می شناختم و هم کوکب رو ... هر دو لجباز بودن و جلوی چیزی کوتاه نمی اومدن …
    و باز یک شب اوس عباس صفحه ی جدید خرید و آورد خونه … کوکب تو حیاط بود ... تا چشمش افتاد به صفحه گفت : به خدا اگر بذاری آقا جون , من از این خونه میرم ... حق نداری …..
    اوس عباس چنان عصبانی شد که من تا اون موقع ندیده بودم ... شروع کرد به هوار زدن و به کوکب فحش دادن و اول از همه هم زد صفحه رو شکست و از در خونه زد بیرون و سوار ماشین شد ... چند تا گاز بدجور داد که همه عصبانیتشو بفهمن و رفت ... در حالی که من و کوکب مثل یخ تو حیاط وارفته بودیم …..
    نگاهی به کوکب انداختم و گفتم : آخه این چه کاری بود کردی ؟ می گذاشتی من اول گوش کنم ببینم چیه , بعدا سر و صدا می کردی ... ببین صفحه رو شکست …..
    اون که توی بغض بود و داشت می ترکید , خندش گرفت و هر دو با صدای بلند خندیم ... کوکب که هیچی ... چون عصبی هم بود خندش بند نمی اومد ….

    من اخلاق اوس عباس رو می دونستم و از اونجایی که شب زنده داری های اونو یادم رفته بود , فکر می کردم الان برمی گرده و آروم شده و از دل کوکب درمیاره ….. ولی اینطور نشد و اون بعد از سال ها رفت و صبح مست اومد خونه ….
    بچه ام تا صبح با من توی حیاط نشست و گریه کرد ... بهش گفتم : اگه راهی رو رفتی نباید به کسی بگی که راه تو رو بیاد , باید کاری کنی که خودش بیاد ... اگه آقاتو دوست داری باید به دلش راه بیای ... اون که نباید خودشو به خاطر تو عوض کنه ... اصلا بخواد هم نمی تونه ... ولش کن به حال خودش ... اینقدر بهش امر و نهی نکن , اون گوش نمی ده ... حتی اگر منم بهش بگم گوش نمی ده ... از خان بابا جدا شد چون بهش امر و نهی می کرد ... ولش کن ... توام زیاد به حرف این و اون گوش نکن ... اونا خودشون تو کار خودشون موندن ... چه می دونن اون دنیا چه خبره ... زندگی خودتو خراب می کنی …..
    با تاسف سری تکون داد و گفت : می دونم عزیز جان ... شدم وصله ی ناجور بین شما…. چیکار کنم ؟ از گناه می ترسم …..
    سرشو گرفتم تو بغلم و موهای سیاه و صافشو نوازش کردم و گفتم : تو فقط کافیه خودت کاری نکنی که دوست نداری ... به بقیه کار نداشته باش ... این حرفا دورغه که یکی نجسی بخوره همه ی آدمای اون خونه میرن جهنم ... این شک به کار خداس ... مگه خدا نمی بینه که من و تو گناهی نداریم ... به خدا شک نکن …..
    صدای ماشین توی فضای ساکت شب پیچید و ما فهمیدیم که اوس عباس اومد … جلوی در نیگر داشت و گاز داد …. بازم گاز داد ….
    تو اون دل شب صدای هولناکی به وجود میومد و اعصابم رو داغون می کرد ... اوس عباس حالش از همیشه بدتر بود … رفتیم و از تو ماشین آوردیمش تو …
    کوکب زیر بغلشو گرفته بود ... بهش گفت : مجبور بودی این قدر بخوری ؟

    چیزی که من هرگز به اون نگفته بودم ...

    حالا اوس عباس هم كه از اون پر بود , پس بهش برخورد و گیر داد به اون و گفت : دختر ی سرتق ... بی حیا ... برای من تعین تکلیف می کنه ... انگار نون منو میده ... گمشو … گمشو از جلوی چشمم دور شو بی حیای دریده … ( اوس عباس همیشه احترام بچه ها رو داشت و خیلی بهشون محبت می کرد و گاهی با اونا رفیق هم بود )

    پس کوکب که انتظار چنین حرفای رو دوباره از آقاش نداشت , شروع کرد به لرزیدن و داشت پس میفتاد ...

    بلند گریه می کرد و به خودش می پیچید ...

    هر چی می گفتم : بابا گریه نکن ... می دونی که مسته , از رو عقل که نمی گه ...

    باور نمی کرد ….

    با هزار زحمت اوس عباس رو خوابوندم و رفتم که کوکب رو از زیرزمین بیارم ...

    درد شدیدی وجودم رو گرفت ...….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان