خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش سوم




    ناله ای کردم و روی پله نشستم ... صدا کردم : کوکب بیا ... مادر بیا …

    ولی اون نیومد ……
    حالا اوس عباس به اون حال و روز و کوکب هم که قهر کرده , منم رو پله داشتم می زاییدم ………..
    چند تا درد بردم و نفسی کشیدم ... قد راست کردم ... دیدم وقت رو نباید تلف کنم …

    با عجله رفتم تو زیرزمین ... اون مثل یه جوجه ی زخمی کنار دیوار کز کرده بود و گریه می کرد ...

    دلم به حالش سوخت … گفتم : مادر به کمکت احتیاج دارم ... می تونی خودتو جمع و جور کنی ؟

    گفت : ول کن عزیز جان ... منو به حال خودم بذار ...

    گفتم : ولی تو منو به حال خودم نذار , چون دارم می زام … می تونی بری زهرا و رضا رو بگی بیان ؟ ….

    چون درد نداشتم باورش نشد … شونه هاشو به عادت خودش بالا انداخت و گفت : من نمی تونم برم , می ترسم …

    گفتم : نترس ... هوا داره روشن میشه ... اگر صبر کنیم تا قابله بیاد , دیر میشه ... من تا وسایل رو حاضر کنم تو برو به زهرا بگو و رضا رو بفرست تا قابله رو بیاره …..
    گریه اش شدیدتر شد و گفت : ولم کن حوصله ی شوخی ندارم …..

    دیدم نه مثل اینکه باور نمی کنه ... بدون اینکه درد داشته باشم داد زدم : آخ مُردم خدااااا ... بدو داره به دنیا میاد ... بدو کوکب , به دادم برس …..
    یه دفعه از جاش پرید و زیر بغل منو گرفت و گفت : راست گفتی ؟ شوخی نمی کنی ؟

    گفتم : آره مادر ... بدو تا من کارامو بکنم , اومدی …. بدو …….
    زهرا و کوکب با هم اومدن و تا قابله اومد تو اتاق فقط دوید و بچه رو گرفت و کارای اونو کرد و به من گفت : آفرین به تو ... صد مرحبا ... معلومه که خیلی دانایی … هنوز من بچه ی دهم یکی رو به دنیا میارم که میرم تازه باید بگم چیکار کنن ... تو همه چیز رو حاضر کرده بودی ... کیف کردم ….
    بچه ام دختر بود ... صورتش کوچیک بود و ظریف و معصوم ... خوشگل و سفید و آروم ….

    اون موقع ها اول به نوزاد کره و بارهنگ می دادن تا چیزایی که توی شکمش مونده بیاد بیرون ...

    قابله داشت به بچه می داد که صدای اوس عباس اومد ... اون هنوز خواب بود و تازه بیدار شده بود و از این که بی خبر مونده بود , با وحشت خودشو به من رسوند و گفت : الهی من بمیرم که تو این جور غریب زاییدی ... مگه خواب مرگ رفته بودم که منو بیدار نکردی ؟ چرا این کارو با من کردی عزیزِ جانم ؟ ... فدای اون همهه خانمی و فهمت بشم …..
    قابله چشماش گرد شده بود و خیره به من اوس عباس نگاه می کرد …

    اون حق داشت ... مردای اون روزا اینقدر که اون روزا خیلی از این کارا نمی کردن که جلوی یکی قربون صدقه ی زنشون برن ... اصلا به زن ها رو نمی دادن ………

    همچین به ما نیگا می کرد که داشت چشمش میومد بیرون … از نگاه اون ترسیدم و بهش گفتم : نیگا به این حرفاش نکن ... شب یه فصل منو می زنه , صبح قربون صدقه ام میره ... دیشب منو زده ... فکر می کنی برا چی صداش نکردم ؟ حالا اومده از دلم دربیاره ... اونقدر زده تو سرم که منگِ منگم …….
    اوس عباس یه نیگا به من کرد و چشمک زد و صداشو کلفت کرد و گفت : خوب می خواستی غلط زیادی نکنی تا نخوری …. بازم می زنم ... اگه دست از پا خطا کنی , پدرتو در میارم …

    زن بیچاره هی به من نیگا می کرد و هی به اوس عباس ... نمی فهمید این زن که همین الان زاییده داره شوخی می کنه یا جدی میگه ... برای همین فکر می کنم حدس زد ما خل باشیم و پاشد از اتاق رفت بیرون ... ولی واقعا گیج گیج می خورد …

    اون که رفت , هر دو زدیم زیر خنده و بعد اوس عباس منو بوسید و نوازش کرد و بچه رو بغل کرد و گفت : زهرا داره برات کاچی میاره ... خودم بهت میدم ...

    گفتم : تو رو خدا اوس عباس جلوی این خانم این کارو نکن ... این خونه اون خونه میره و خبر می بره ... اون وقت میگن من تو رو گرفتم تو مشتم ... چشممون می کنن ... چه لزومي داره جلوی بقیه می گی …
    گفت : من همیشه میگم ... چه کسی باشه چه نباشه ... تو عزیز جان منی ... ول کن , اسپند دود می کنیم تا چشمشون کور بشه ….

    همین طور که به بچه نیگا می کرد گفت : ببین نرگس چقدر ملیحه ….

    گفتم : آره , دیدم ….

    گفت : اسمشو بذاریم ملیحه ؟ ….
    گفتم : براریم …….

    بچه رو گذاشت زمین و دولا شد و منو بغل کرد و گفت : اون وقت میگم قربونت برم , میگی نگو ...

    همین جور که روی من افتاده بود قابله و زهرا اومدن تو …. قابله که داشت پس میفتاد ... صورتشو برگردوند ولی زهرا عادت داشت …..
    از بوی خوش کاچی که تو اتاق پیچیده بود , دلم ضعف رفت ...

    یواشکی به اوس عباس گفتم : حساب خانم رو بکن بره ... من خوبم , خودم به بچه می رسم ... زهرا و کوکب هم که هستن ……..
    بعد جات خالی یک کاسه کاچی خوردم ... خیلی گرسنه بودم و اون کاچی چنان به من چسبید که تا آخر عمرم یادم نمی ره ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان