خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش سوم




    فردا اول از همه اوس عباس بیدار شد و از خونه زد بیرون و بعد کوکب بیدار شد و حبیب رو صدا کرد و بدون ناشتایی رفتن و رضا هم رفت سر کار ...

    اصلاً به هیچ کدوم اهمیتی ندادم … حوصله نداشتم ….
    اکبر که می دید که ناراحتم , دور و ور من می چرخید ... از ناراحتی من غصه می خورد ولی چیزی که از پدر یاد گرفته بود , فقط خوش گذرونی بود و بس ...

    عاشق ماشین و رقصیدن و صفحه گوش دادن بود و من به او نگاه می کردم و دلم براش می لرزید که نکنه ………
    عصر اوس عباس اومد ... ولی من این بار تصمیم گرفتم به هر قیمت شده این مسئله رو توي خونه ام تموم کنم و فکر کردم از عشق اون نسبت به خودم استفاده کنم و تا هر جا که ممکنه بترسونمش ...

    این بود که باهاش سفت و سخت قهر کردم …..
    اون اول اومد تا حرف بزنیم ولی زیر بار نرفتم ... داد و قال راه انداخت , نشد ...

    قهر کرد و رفت صبح اومد , بازم آشتی نکردم ... چند روز پشت سر هم تو خونه موند و کار تعمیرات خونه رو انجام داد , بازم باهاش حرف نزدم …..

    تا یک هفته گذشت ... یک شب باز مست اومد خونه و من خودم به خواب زدم … اومد بالای سرم و سر و صدا راه انداخت و فحش داد ... وسایل خونه رو شکست ... من از جام تکون نخوردم ...

    کلافه شد و نشست کناری و به غلط کردن افتاد … بازم حرفی نزدم … فکر می کردم هر چی سخت تر بگیرم بهتره و اون تنبیه میشه و دیگه تموم میشه …..

    یک دفعه از جاش پرید که از خونه بره بیرون ... حالا نصف شبی کجا رو داشت بره ؟ باز احمقانه دلواپسش شدم و جلوشو گرفتم ...
    گفتم : چند بار قسم خوردی ؟ چند بار قول دادی ؟ پس چی شد ؟ اگه الانم قول بدی واقعا عمل می کنی ؟ چرا تو فقط به فکر خودتی ؟ مگه کوکب بچه ی تو نیست ؟ مگه تو نمی دونی چقدر ناراحت میشه که تو مشروب می خوری ؟ بعد تو شوهر اونو می بری مستش می کنی ؟ … من آخه چی بهت بگم ؟…..
    حالا دیگه اون گوش می داد و یک کلمه حرف نمی زد ….. فقط صورتشو به هم می مالید و چند تا ناچ و نوچ کرد و رفت خوابید …….
    صبح سلام کرد و من جواب دادم و خیلی عادی با هم حرف زدیم ….

    ناشتایی خورد و خداحافظی کرد و رفت ...

    باز نمی دونم چرا اونقدر از رفتنش دلم گرفت ... چشمم به در خیره مونده بود …

    از این حسی که داشتم متنفر بودم ... وقتی این طوری می شد , دلم گواهی بد می داد …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان