داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و پنجم
بخش سوم
خان باجی با عصبانیت گفت : غلط کرده … هر کس هر کاری دلش بخواد باید بکنه ؟ امروز می خوام پنج تا بچه پس می ندازم , فردا نمی خوام ولشون می کنم به امون خدا ؟ مگه شهر هرته؟ به خدا اگه دستم بهش برسه دمار از روزگارش درمیارم ...
آخه این طفل معصوم ها چه گناهی دارن ؟ تو از حق خودت می گذری ... از حق بچه ها که نباید بگذری …… دیگه این حرفا رو برای خودتم تکرار نکن ….
گفتم : خان باجی بذار با این حرفا خودمو آروم کنم اگر نه دیوونه می شم ... با تکرار این حرفا خودمو قانع می کنم …. ولی من حقمو می شناسم … باید بگیرم ... ولی از کی ؟ باید راه داشته باشه ؟ راه نداره که ….. شما نگران من نباش ……..
بلند شدم تا چایی بریزم و گفتم : منو بگو خان باجی همش فکر می کردم اگه دور از جون شما جای من بودین چیکار می کردین ولی مثل اینکه …….
حرف منو قطع کرد و گفت : از من نپرس ننه که شاید مثل تو به هیچ کجام حسابشون نمی کردم و می ذاشتم برن گم بشن … همین کاری که تو کردی ... راستش نرگس , مادر … این بدترین تنبیه برای اوس عباسه باشه که غیضش بگیره … من اونو می شناسم … حالا فکر می کرد تو دنبالش میری و التماس می کنی ولی تو رو نشناخته بود ……
به خدا من عباس رو می شناسم اگه نری سراغش تلافی می کنه و بد از بدتر میشه …… باید یه فکری بکنیم …….
گفتم : خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه , اون کارو نکنم برام بد نشه ؛ همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش ... دیگه می خواد چیکار کنه ؟ برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد ... حالا بیاد منو بکشه به خدا کَکَم نمی گزه ….. هر کاری می خواد بکنه , بکنه ….
خان باجی سری تکون داد و گفت : من همیشه تو رو تحسین می کردم ... خان بابا هم همینطور ...
از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده , مثل مرغ پر کنده شده ... آروم و قرار نداره … می خواست خودش بره و اونو بزنه ... من نگذاشتم , ترسیدم سکته کنه ..…..
گفتم : نه بابا چه کاریه ... پیرمرد گناه داره ... حالا گیریم رفت و اونو زد , بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد ؟ فایده نداره که ... کاریه که نباید می شد , شد …
ناهید گلکار