خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش چهارم




    خان باجی گفت : آخه بیشعور زندگی خودشو خراب کرد ... همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن … هر کی منو می دید تعریف می کرد ... اِ ... اِ ... اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش ... آخه نمی دونم والله ... شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بیقرار نبودم …
    خان باجی اون شب رو پیش من موند و تونست کمی منو آروم کنه ...

    بالشتم رو گذاشتم نزدیک اون و کنارش خوابیدم ... از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم ...
    اوایل اسفند بود ... در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم ... اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه ... تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد …

    ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم ... هر کاری می کردیم نمی شد ... اون خونه ماتمکده بود ….
    از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاشگر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه می نداخت …. می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره … خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد ....

    یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای ... لازم نیست بزرگتری کنی ...

    بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید ….
    دلم براش می سوخت ….. اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود ...  نه تنها اکبر , بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن …..
    تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن ... زود گندم گرفتم و خیس کردم و تونستم به موقع اونا رو برسونم ……
    باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقا جان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود , بساط سمنوپزون رو راه انداختم …..
    عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود , به خوبی به همه ی کارا رسیدن ……..
    همه چیز مثل سال های قبل بود ... رفت و آمدها ، مهمون ها ، دعاها و نذری ها …
    هیچ چیز فرقی نکرده بود ... فقط یک نفر نبود … و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه …… مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون …

    خیلی برام سخت بود ... از حرف مردم هم می ترسیدم ... اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟
    اگه بخوان دقِ دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد , حالا به روم بیارن ؛ باید چیکار می کردم ؟ … ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید ... انگار اصلا نبوده ….
    من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی روبرو نشم ، دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت …

    اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید … و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده ….
    یک بار قاسم اومد جلوی من وایساد و گفت : خاله بده به من , خسته شدی …

    حسوم رو دادم به اون ...  اومدم که برم , گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم …

    گفتم : قربونت برم حاجتت چیه ؟

    گفت : یادته یه قولی به من دادی ؟

    گفتم : نه خاله جون ... چه قولی ؟

    گفت : بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟

    گفتم : آره یادمه ... کی از تو بهتر ؟ ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن ... هنوز خیلی کوچیکه , توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست ... صبر کن , اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو  ... من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده ...

    گفت : پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من …

    گفتم : باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی …..
    وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن , حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن ….
    ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد …. من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم داره یه گوشه گریه می کنه ...

    دیس پلو دستم بود ... فوراً دادم به زهرا و رفتم ببینم چی شده …. بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش من و سرشو آورد جلو و آهسته گفت : آقا جون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد ...

    و گریه اش شدیدتر شد و خودشو انداخت تو بغل من …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان