داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و ششم
بخش دوم
صدای در اومد ... نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد ... حتما خودش بود ... ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد خونه ی ما ...
بچه ها هم همه ریختن تو حیاط ... منم زود اومدم بالا … همه به هم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم …….
همین طور توی حیاط وایساده بودیم ... بچه ها منتظر من بودن … خوب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دوباره در , من فهمیدیم باید یه کاری بکنم …..
به همه گفتم : برین بالا و کار نداشته باشین ... همه برن بالا , در اتاق رو هم ببندید ... هیچ کس حق نداره بیاد بیرون ... شنیدین ؟
نیره به گریه افتاد که : عزیز تو نرو ... بذار آقا سید حبیب بره ….
گفتم : نه خودم هستم ... چرا حبیب بره ؟ توام برو بالا و بیخودی گریه نکن ……
به حبیب گفتم : مواظب باش اکبر به هیچ وجه نیاد بیرون …
آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید ... رضا و حبیب اونو به زور بردن بالا ….
وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد , رفتم و از پشت در گفتم : کیه ؟ ….
گفت : منم خاله ... قاسم …. درو بازکن ….
همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خدا رو شکر کردم ... گفتم : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟
درو باز کردم و دور از انتظارِ قاسم , همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد ... طفلک ذوق زده شده بود ... بچه ها بیخودی می خندیدن ... انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود …
قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه ... می گفت : اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده …..
بعد از شام , بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن ...
و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم رو تا بالای سرم کشیدم روم … من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه …. دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها به گوشش برسه و غصه بخوره ...
شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود ... بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه … خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود …. هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتیشو ببینم ….
یه دفعه کوکب گفت : عزیز جان کو ؟
و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت : خوابه ... خسته شده ... یواش تر حرف بزنین عزیز جان بیدار نشه …..
نیره اومد و یک پتو کشید روی من … با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن ... اونا رو دریاب که از دست می رن ….
و نفس بلندی کشیدم و قطره های اشک از کنار صورتم رفت پایین …………
پنجم عید شد .... هوا خیلی خوب بود ....
به اکبر و نیره گفتم : بیاین کرسی رو جمع کنیم …
هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد …… گفتم : شما کارتون رو بکنین , خودم درو باز می کنم ... فکر کردم یا زهراست یا کوکب ….
پشت در پرسیدم : کیه ؟
صدای اوس عباس اومد گفت : عزیز جان منم ... درو وا کن …
یک آن بغض گلومو گرفت ... قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد …..
خودمو جمع و جور کردم …
نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم …. آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : چی می خوای ؟ ….
گفت: نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم ... برات تعریف می کنم ... بذار بیام تو , میگم برات …
گفتم : نمی شه ... من نمی خوام چیزی بشنوم ... برو راحتم بذار ….
دوباره در زد …. گفتم : تو رو خدا شر راه ننداز ... برو , دیگم نیا … برو …..
چشمم به حیاط افتاد ... بچه ها متوجه شده بودن ... هر سه جلوی من وایساده بودن ….
فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم : بیاین بریم تو ... هیچ حرفی نزنین ....
و خودم رفتم بالا ...
هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیرزمین برداشته بود و رفت درو باز کرد ……..
ناهید گلکار