داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هشتم
بخش دوم
اوس عباس وقتی دید چراغ خاموش شده , اومد بیرون و دم اتاق وایساد ... قلب هر چهارتامون مثل شصت تیر می زد ... اگه میومد تو اتاق چی می شد ؟ …. چون همه با لباس نشسته بودیم , می فهمید ...
ولی اون یه کم پا پا کرد و قدم زد و رفت پایین ….
اون تا رفت , پریدم و رختخواب ها رو انداختم و همه رفتیم زیر لحاف …
یه کم بعد , باز یه چیزایی دستش بود و برگشت رفت تو اتاق و درو بست ... و یک ساعتی طول کشید تا چراغ خاموش شد ……
باز من مدتی صبر کردم ... بعد آهسته من و اکبر تو اون دل سیاه شب , یکی یکی بقچه ها رو تا دم در بردیم ... بعد برگشتم , اون وقت دست ملیحه و نیره گرفتم و بردم …
یواشی درو باز کردم و ملیحه رو بردم بیرون …. و سه تایی اونا رو بردیم دم در خونه ی زهرا خانم ….
به بچه ها گفتم : صبر کنین تا من بیام ….
برگشتم تو زیرزمین ... هر چی قورمه و خوراکی که می تونستم با خودم ببرم , توی یک پارچه ی بزرگ بستم و اونم با خودم بردم …
و آهسته درو بستم … و سرمو زود برگردوندم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت و بدون اختیار بدون اینکه حالت گریه داشته باشم , اشک هام میومد پایین ...
بعد در خونه ی آقای مصدق رو زدم … زهرا خانم انگار پشت در بود , چون با اولین ضربه درو باز کرد و گفت : الهی من بمیرم ... خدا ازش نگذره … چه گناهی ؟ این موقع شب ... نرگس جون بیا تو ... بیا همین جا بمون …..
من چیزی نگفتم چون از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم ... گلوم می سوخت ……
اون خودش به من کمک کرد تا همه ی اثاث رو بردیم تو خونه …….
گفت : بیاین همین جا بخوابین ……
گفتم : نه , جا داریم ... الان نمی تونم وسیله ها رو ببرم ... فردا یا پس فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره ... یه کم خوراکی برای بچه ها برداشتم و یه پتو و از زهرا خانم خداحافظی کردم …
منو بغل کرده بود و التماس می کرد : بیا همین جا بخواب ...
گفتم : می ترسم صبح بیام بیرون با اون مواجه بشم ... بذار برم , بهت خبر میدم ... هر چی دورتر بشم بهتره ….
در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه ها از اونجا راه افتادیم ...
بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم , رفتم ... دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کَندم و رفتم ……
ولی کجا ؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم ... نه ماشینی بود نه درشکه ای …..
تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم ... وقتی بچه ها خسته شدن , کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه ... کی با منه ؟
بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن ... اکبر گفت : یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمی شه , بَده ... پاشو بریم …
گفتم : امشب باید اینجا بخوابین ….
نیره گفت : عزیز جان می ترسم ... اینجا نه … تو رو خدا اینجا نه … بریم خونه ی خاله رقیه ….
گفتم : الان نمی شه , صبح یه کاری می کنم ... ملیحه بیا تو بغلم ...
و به دیوار تکیه دادم و چادرمو باز کردم و گفتم : تو بشین اینور سرتو بذار روی پای من , توام اونور همین کارو بکن ….
طفلک ها نشستن ... بعد پتو رو کشیدم روشون , در حالی که داشتیم از ترس می مُردیم , شروع کردم براشون قصه گفتن ... قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن …
ولی هر بار , بازم دوست داشتن گوش کنن ….
ناهید گلکار