داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هشتم
بخش چهارم
گفتم : بذارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن ... دیشب بد خوابیدن , آخه تو کوچه موندیم …..
حیدر زد پشت دستش و گفت : تف بر روت بیاد عباس ... بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه ؟!!!!
ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز ... بی عاطفه اس زن داداش ... به خدا یه جو معرفت نداره ……
بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم ... بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد ...
از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ... ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد ...
بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم ...
بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالی که فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم ….. ولی خوب من نرگس بودم , وقتی اینجوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم می رفت ….
حیدر سر کار نرفته بود ... اون که هیچی , اصغر و محمود هم نرفته بودن ….. اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …..
منم گفتم …... بعد ادامه دادم : الان می خوام برم دنبال خونه بگردم ... دو تا اتاق پیدا می کنم و می رم اونجا ... ان شالله همین امروز پیدا می کنم …..
ملوک گفت : به جون اصغرم اگه بذارم جایی بری ... همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم ... چه کاریه ؟
حیدر حرفشو ادامه داد : راست میگه زن داداش ... امکان نداره بذارم برین …
گفتم : امروز اکبرو می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده ...
من روبراه می شم و خونه اجاره می کنم ... باید بده , با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …..
ناهید گلکار