خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نودم

    بخش دوم




    گفتم : نه فدات بشم ... موضوع اینه که من اینجا نمی مونم , باید یه جایی برای خودم پیدا کنم … باید رو پای خودم وایسم ... خونه ی شما رو قبلا امتحان کردم خیلی لوسم می کنن و دیگه با چند تا بچه نمی شه ... من الان دو تا داماد دارم , رفت و آمد دارم ... نمی شه ... از قول من به مامانت بگو ممنونم ولی نگران نباشه , درست میشه ….
    گفت : خاله یه چیز دیگه ……

    گفتم : بگو چی خاله جون ؟

    گفت : یادته قول نیره رو به من دادین ؟ …

    زدم رو پاش و گفتم : خوب حالا فهمیدم دردت چیه ... خوب از اول بگو … آخه من باید چند بار قول بدم پسرِ کم صبر ؟ نیره حالا زوده ... یه کم دیگه باید منتظر بمونی …..
    با اعتراض گفت : خاله ؟ شما از اول هم همش همینو می گفتی ... پس کی ؟

    خندیدم و گفتم : بابا به تو اگه بود که نیره تو قنداق بود می گفتی بدینش به من ... بغلت دادم یه کم نیگرش داری دیگه پس نمی دادی …. به حرف تو که نیست ... باید بزرگ بشه و عقل رس ؟ …..

    باز گفت : خاله تو رو خدا اذیت نکن ... بگم بیان ازتون خواستگاری کنن ؟

    خندیدم و گفتم : مثل اینکه تو داری از آب گل آلود ماهی می گیری ….

    گفتم : حالا نه ... بذار خودم خبرت می کنم ... وقتشو خودم بهت میگم ... به شرط اینکه قول بدی صبر کنی … آخه نیره هنوز بچه اس ... ولی می دمش به تو آقا قاسم ... از تو بهتر پیدا نمی کنم ... دیگه حرفشو نزن ……
    قاسم با لب و لوچه ی آویزن منو گذاشت در خونه ی عزیز خانم ….

    گفتم : تو برو ...

    گفت : نه خاله صبر می کنم تا برگردی …..

    بازم اون جلسه داشت و خونه شلوغ بود ... یه کم صبر کردم تا بیاد … اون زن ها رو می شناختم ... می دونستم که همه چیز رو در مورد من می دونن ...

    دلم نمی خواست با کسی مواجه بشم , برای همین بیرون سرسرا منتظر شدم … ولی وقت استراحت که عزیز خانم اومد بیرون , خیلی ها هم به هوای دستشویی و وضو گرفتن اومدن بیرون ...

    یک مرتبه چشمم افتاد به همون دو تا زن که پشت سرم حرف می زدن , تازه حالا یادم اومد که اون روز چی به من گفتن و داغ دلم تازه شد ... به هم ریختم و عصبی شدم ….
    رفتم جلو و گفتم : فهمیدین چی شد ؟ میخم رو سفت نکوبیده بودم ... شما اشتباه کردین ... دیگه غصه نخورین نرگس و اوس عباسی وجود نداره ... دِقِتون خوابید ؟ حالا برین زندگیتون رو بکنین ……

    زن ها ی بیچاره ها مونده بودن به من چی بگن ... هاج و واج به من نیگا می کردن …

    یکیشون گفت : به خدا ما وقتی شنیدیم خیلی ناراحت شدیم …

    ولی من گوش نکردم و رفتم پیش عزیز خانم … اون پرسید : چی گفتی نرگس جون ؟؟؟؟

    نفس بلندی کشیدم و گفتم : نمی دونم والله ... انگار دق اوس عباس رو سر اونا خالی کردم ... یه کار احمقانه ... این روزا من از این کارا زیاد می کنم … ولش کنین …
    می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید کار کنم و پول دربیارم ولی چون عصبی شده بودم , خیلی رک و پوست کنده حرفم زدم …. گفتم : اومدم به شما بگم من دیگه مجانی کار نمی کنم , باید خرجیمو دربیارم ... بی رو درواسی شما می تونی برای من کار بگیری ؟ …

    عزیز خانم دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی هم خوشحال میشم , از خدا هم می خوام ... نه من , هر کس تو رو می شناسه آرزو داره تو براش لباس بدوزی ... خودت تا حالا قبول نمی کردی همین الان یه مشتری جلوت وایساده ... ببخشید نرگس خانم برای من دو دست کت و دامن می دوزی ؟

    از نوع حرف زدنم خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم : شما که مشتری نیستی , هر وقت بخواین براتون می دوزم …..

    گفت : دیدی ؟ دیدی حالا ؟ این حرفا نیست ... رو درواسی رو بذار کنار ... کار کن , پول دربیار …

    من الان باید برم ... صبر کن من باهات کار دارم ...

    بعد دست منو گرفت با خودش برد و یه درو نشونم داد و گفت : این اتاق منه ... برو تو کسی اونجا نیست ... بیرون نیا ممکنه بازم ناراحت بشی … من سر بقیه رو گرم کنم , زود میام …

    و رفت …….
    رفتم تو اتاق شخصی عزیز خانم … نگاهی به اطراف انداختم همه چیز عالی و شیک بود …

    خوب اون خانم قوام السلطنه بود و یه تهرون روش حساب می کردن ...

    با خودم گفتم نرگس نباشم اگه همچین اتاقی برای خودم درست نکنم … به هر چیزی نگاه می کردم شیک و زیبا بود …
    عزیز خانم اومد و به من گفت : نرگس جون می خوام بهت یه پیشنهاد بدم …. بیای همین جا من بهت اتاق میدم ... یکیشو خیاط خونه بکن و پهلوی من بمون ... خیلی خوب می شه ...

    گفتم : نه , ممنونم ... فقط برام کار بگیرید دیگه چیزی از شما نمی خوام ... من جا دارم … عزیز خانم کی به شما گفت من جا ندارم ؟ …..
    آه عمیقی کشید و گفت : والله مردم بیکارن دیگه … فکر کنم مادر شوهر کوکب خبر رو پخش کرده ... ببخشید نرگس جون ولی کوکب همش گریه می کنه ... و شما قدغن کردی بیاد پیشت ولی دیگه همه از جریان با خبر شدن ... خودتو آماده کن چند روزه همه ی مردم حرف شون شماها هستین … دیگه در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نمی شه …… حالا تو به من بگو می خوای کجا بری و چیکار کنی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان