داستان عزیز جان
قسمت نود و یکم
بخش اول
همه با هم رفتیم خرید ... چیزی که بیشتر از همه لازم داشتم وسایل آشپزی بود مثل چراغِ سه فیتیله و چند تا بشقاب و قاشق ... دو تا قابلمه و آبکش ... پیاله , کوزه , لیوان ….
دیگه یادم نیست ... چیزایی که وادارم نکنه هی از ملوک بخوام و خودم خجالت بکشم ...
خلاصه تا غروب ما تو خیابون ها گشتیم …
بعد قاسم مارو گذاشت در خونه و خیلی از منم تشکر کرد و رفت …
خوب اون خوشحال بود که با من و نیره رفته بیرون و این اولین بار بود …….
ملیحه هم ذوق می کرد و خوشحال بود از اینکه اونارو با خودم آورده بودم بیرون احساس خوبی داشتم آخه خودم مسئول غم و شادی اونا می دونستم و هر اشک چشمشون خنجری بر دل من بود ……
قسمتی از مطبخ رو برای خودم چیدم و وسایلم رو مرتب کردم ……
ملوک ناراحت شده بود و می گفت : حالا اگر از اجاق من استفاده می کردی سابیده می شد ؟ چه اخلاقی داری نرگس جون ...
گفتم : نکنه یه وقت هر دو با هم لازم داشته باشیم و من مزاحم تو بشم ... حالا اینطوری بهتره …..
ملوک به من کمک کرد تا اثاث رو جا به جا کردیم …. بعد با هم اومدیم تو اتاق و یه ملافه پهن کردم روی زمین و کارم رو با یک بسم الله شروع کردم …
ملوک گفت : نرگس جون حالا می فهمم چرا خان باجی این قدر تو رو دوست داشت …..
گفتم : چه حرفا می زنی ... تو رو هم دوست داشت ولی شرایط من با تو فرق می کنه ... تو مادر داری ، شوهر خوب داری ، بچه های سر به راه داری ... خوب خان باجی نگران من بود می دونست که چیزایی که دارم ظاهری و موقتیه …….
طفلک باور کرد و گفت : واقعا تو و خان باجی می دونستین اینجوری میشه ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم : حدس می زدیم خواهر …..
کت دامن هایی که اوس عباس برام خریده بود رو گذاشتم جلوم و تصمیم گرفتم شکل اونا برای عزیز خانم بدوزم …..
قرار ما با عزیز خانم روزهای دوشنبه و جمعه بود ... حالا سه شنبه بود و من می خواستم هر چی زودتر ببینم آیا می تونم برای مردم خیاطی کنم و پول دربیارم ... برای همین شب تا صبح و صبح تا شب کار کردم تا تونستم تا جمعه هر دو دست رو بدوزم ... بعد اونا رو اتو کردم و بستم تو یه پارچه سفید و رفتم پیش عزیز خانم ببینم چند تا مشتری برام داره …..
در زدم کارگرش اومد درو باز کرد … تا عزیز خانم چشمش افتاد به من رو کرد به چند تا خانم که خیلی هم شیک و مرتب بودن گفت : آهان اومد ... نگفتم میاد ؟ نرگس حرفش حرفه …..
اون روز از همیشه بیشتر به من عزت و احترام گذاشت ….. شاید فکر می کرد این کارو بکنه تا بقیه حساب کار خودشون بکنن …. اون می دونست که من زیر بار بعضی چیزا نمی رم …. پرسید : نرگس جون اومدی اندازه کنی ؟
گفتم : نه اومدم تحویل بدم ... دوختم , تموم شد ... شما بپوشین اگر ایراد داشت می برم درست می کنم …..
گفت : الهی من فدات شم دختر ... واقعا تموم کردی ؟ بده ... بده بپوشم ببینم چطوری شده …
اول با خانم ها آشنا بشو ... بقچه رو هم بده به من …….
وقتی اونا رو معرفی می کرد فهمیدم یکی زن وکیل مجلسه … یکی زن یه صاحب منصب تو نظمیه اس ... یکی هم زن یه شازده ی قاجاره ….
همون جا با خودم گفتم دیگه باید همیشه مرتب و با لباس خوب بیام اینجا ...
عزیز خانم ذوق زده لباس ها رو در آورد و باور کن هر چهار تا خیره مونده بودن مخصوصا که وقتی پوشید اونقدر اندازه ی تنش بود که انگار صد دفعه اندازه شده بود و چون مدل روز بود خیلی خوششون اومده بود …..
عزیز خانم از خوشحالی بالا و پایین می پرید ... من تا اون موقع اونو اینجوری ندیده بودم ...
همون روز هر سه تای اون خانما به من پارچه دادن و اندازشونو گرفتم و شدن مشتری دائمی من …..
اون روز عزیز خانم دستمزد خیلی خوبی به من داد ….. و مشتری پشت مشتری برای من پیدا شد ...
دیگه همه می دونستن که روزای دوشنبه و جمعه من خونه ی عزیز خانم هستم و سفارش قبول می کنم ….
برام فرق نمی کرد که مشتری کی باشه ... اصلا به صورت کسی نیگا نمی کردم راستش می ترسیدم با کسی حرف بزنم …. تا جایی که همه فکر می کردن من آدم بداخلاقی هستم …. مهم نبود … چون می دونستم اگر با اون مردم سر حرف رو باز کنم آخرش به ناراحتی کشیده میشه …… آخه برای همه حتی عزیز خانم معما بود که آخه چی شد که من و اوس عباس از هم جدا شدیم ….
از کنجکاوی اونا می ترسیدم و خودم کنار می کشیدم ….
خیلی طول نکشید که طلعت خانم اومد دیدن دخترش و خوب حالا کی می خواست بره خدا عالم بود و بس ... فقط دعا کردم به کار من کاری نداشته باشه که تحمل هیچ کس رو نداشتم ...
ملوک ازش استقبال کرد … ولی من از اتاقم در نیومدم و سرم رو به خیاطی گرم کردم ….. ولی متاسفانه یک راست اومد تو اتاق من که : نرگس جون خدا بهت صبر بده … فقط خدا از دلت خبر داره که الان چه حالی داری که شوهرت که می گفتن اونقدر دوستت داره , پهلوی یه زن دیگه خوابیده … خدا برای هیچ مسلمونی نخواد … دیگه ننگی از این بدتر نیست …
ناهید گلکار