داستان عزیز جان
قسمت نود و یکم
بخش دوم
گفتم : بفرمایید طلعت خانم ... بفرمایید بشینین …..
فورا نشست و گفتم : چایی حاضره ... می خواین ؟
ولی ملوک با یک سینی چایی و میوه اومد تو …..
طلعت یه نگاهی به بساط خیاطی من انداخت و سرشو تکون داد و گفت : تف به ذات این مردا ... نمی شه به اونا اعتماد کرد ولی خدا رو شکر این قدر زن بودیم که شوهرمون ما رو یک عمر رو چشمش گذاشته … ولی به خدا اوس عباس خیلی بی شرفه ... هم رفته زن گرفته هم بیرونت کرده ... خیلی حرفه به خدا … حالا زن بگیرن و آدمو نیگر دارن یه حرفی ... اینو که آدم رو با اردنگی بندازن بیرون خیلی بده ……
ملوک هی می زد به پاش ولی اون انگار نه انگار و هی حرف می زد ... حرفایی که روی سنگ می گذاشتی آب می شد ...
داشتم دیوونه می شدم و نمی دونستم چه عکس العملی انجام بدم ….. و چون مادر ملوک بود و منم مهمون , ترجیح می دادم ساکت بمونم و خودمو بخورم ….
فقط بهش نیگا کنم اونم دقیقه ای یک بار می گفت : هان ؟ بد میگم نرگس جون ؟
سرتو درد نیارم از این بدترها هم به من می گفت و من صدام درنمی اومد … طلعت خانم یک هفته ای موند ولی ملوک و حیدر سعی می کردن اونو تو اتاق خودشون نگه دارن …
من می دونستم تا اونجا باشه متلک های اون ادامه داره و دلشم خنک نمی شه تا دست و روشو مثل خان باجی بشورم و بذارم کنار …..
و حالا تمام فکرم این بود که تا سمنوپزونم نرسیده یه جای خوب برای خودم پیدا کنم و هم برای اینکه دیگه چشمم به طلعت خانم نیفته …… قصدم این بود که تا آخرای زمستون پول جمع کنم و بعد از اونجا برم چون واقعا کاری به کار ملوک نداشتم و حتی بهش کمک هم می کردم …. خیلی سعی می کردم که ملاحظه کنم و حتی به کوکب و زهرا گفته بودم به خونه ی من نیاین ... صبر کنن تا خونه بگیرم … هر چند اونجا خونه ی عموی اونا بود , بازم من رعایت می کردم ……..
اول مهر ملیحه رو هم توی کلاس اول اسم نوشتم ... حالا هر سه تاشون می رفتن مدرسه و خرج زیادی داشتن و من هر چی کار می کردم به جایی نمی رسیدم ... از هر کار یک مقدار برای اجاره ی خونه کنار می گذاشتم و با حساب من چند ماه دیگه می تونستم جایی رو اجاره کنم ….
ولی یک روز بعد از ظهر اوایل مهر بود ... هوا داشت کم کم سرد می شد …. تو اتاقم بودم و داشتم خیاطی می کردم …. نیره که تو خیاطی دست منو از پشت می بست , حالا تمام دست دوزی های منو انجام می داد و کار منو راحت می کرد … در حین کار هم با هم درددل می کردیم ... اکبرم رفته بود خرید … که صدای در اومد …..
خوب باید یا حیدر باشه یا اکبر چون بقیه همه خونه بودن ... اصغر رفت و درو باز کرد ….
با صدای بلند گفت : سلام عمو …..
دلم فرو ریخت چون نه فتح الله نه ماشالله هیچ کدوم اهل اومدن به خونه ی حیدر نبودن ….
گوشم تیز شد ... از همون جا که نشسته بودم در حیاط معلوم بود ... ولی در که باز می شد رو به اتاق من بود و هنوز نمی دونستم کی اومده …. ولی دیگه تپش قلبم گواهی می داد که خودشه ... اوس عباس ...
و وقتی اومد تو دیدم اشتباه نکردم ...
اوس عباس اومد تو ... یه کم با اصغر حرف زد و با نگاه دور حیاط رو نیگا کرد و چشمش افتاد به من …..
بی حس و حال منم بهش نیگا کردم ... راه افتاد اومد توی اتاق من …..
یه کم دم در وایساد و حرفی نزد ... ما سه تا حالا چه حالی داشتیم خدا می دونه …..
بعد کفششو درآورد و دو زانو همون جا نشست ... سرشو انداخت پایین و بغض کرد و اشک هاش ریخت …..
با آرنج دستش صورتش رو پاک کرد و به ملیحه گفت : بیا آقا جون ... دلم برات خیلی تنگ شده ….
ملیحه رفت و خودشو انداخت تو بغلش و اون به شدت اونو در آغوش گرفت و گریه کرد و بعد اونو کنار خودش نشوند ولی دستشو ول نکرد و به نیره گفت : تو نمیای آقا جون ؟ بیا دیگه …..
نیره بلند شد یک نگاه به من کرد و آهسته و بی میل رفت جلو و باهاش روبوسی کرد و برگشت …..
بعد دو تا خروس قندی ( آبنبات هایی بود که تازه اومده بود ... دسته ی کوچیک چوبی داشت و آبنباتی به شکل خروس انتهای چوب قرار داشت ) از جیبش درآورد و داد به ملیحه و گفت : یکی هم بده به نیره ….. شماها می رین اتاق زن عموت , آقا … من با عزیزت حرف بزنم ؟
بچه ها به من نگاه کردن گفتم : برین خودم صداتون می کنم ….
چشمم افتاد به پشت پنجره ... دیدم ملوک و بچه هاش اونجا وایسادن …..
یه اشاره به اونم کردم که چیزی نیست , نگران نباش ...
با صدای بلند گفتم : ملوک جان بچه ها بیان اتاق شما ؟
اون چیزی نگفت و همشون با هم رفتن و درو بستن …
من موندم و اوس عباس …
خیلی دلم می خواست اول ازش بپرسم تو این مدت کجا بودی ؟ شش ماه بود ازت خبری نیست ... یه دفعه یادت افتاده ؟
ولی بازم طبق معمول که می دونستم داد و هوار راه می ندازه , حرفی نزدم ... با خودم گفتم نرگس ساکت باش تا حرفشو بزنه و بره ….
ناهید گلکار