خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و دوم

    بخش اول




    سوزن رو با فشار می کردم توی پارچه و درمیاوردم نمی دونم چی می دوختم ...

    اوس عباس همین طور ساکت نشسته بود و به من نگاه می کرد … بعد با دو زانو روی زمین خودشو کشید جلوتر …

    حرص من بیشتر شده بود و سوزن مرتب می رفت توی دستم ... با خودم گفتم نرگس الان موقعشه که تا می خوره بزنیش ولی بازم خودمو کنترل کردم ...

    بالاخره با لحن التماس آمیزی گفت : نرگسم بذار برات تعریف کنم چی شد …..

    گفتم : اگر من نخوام بدونم کی رو باید ببینم ؟ حوصله ندارم … حرف خودتو بزن ... از من چی می خوای ؟ …..
    ناراحت شد و گفت : غلط کردم , به خدا غلط کردم ... هر تقاصی هم داشته باشه می دم … اگه می خوای بهم فحش بده , بد و بیراه بگو ولی رو ازم برنگرون …. دلتو خالی کن ... به خدا خیلی برام از این سکوتت بهتره …. جبران می کنم ... من نمی خوام تو رو از دست بدم ... بیا برگرد خونه ی خودت .. اون خونه بدون تو نمی شه , همه جاش بوی تو رو میده ... اومدم شماها رو با خودم ببرم ……

    چپ چپ بهش نیگا کردم و پرسیدم: اون وقت خانمتو چیکار می کنی ؟ …..

    گفت : تو بیا صبر کن , من طلاقش می دم ... فقط تا وقتی وضعم خوب بشه و مهرشو داشته باشم ... بعد همه چیز رو بر می گردونم به حالت اول ... اون وقت همون نرگس و اوس عباس قبلی می شیم ... بهت قول شرف می دم ……
    گفتم : راستی این کارو می کنی ؟ …..

    خودشو یه کم تکون داد و با اشتیاق گفت : به جون عزیز خودت قسم می خورم ... خودت که می دونی چقدر عاشقتم …. منو ول نکن , بچه ها به تو احتیاج دارن … بیا سر خونه زندگیت … آخه میگم که نه من می تونم بدون تو زندگی کنم نه اون خونه بدون تو خونه میشه ... هر جا رو نیگا می کنم تو رو می بینم ... فدای اون چشمای قشنگت برم بیا برگرد ……
    گفتم : خوب حرفت تموم شد ؟ اگر چیزی مونده بگو تا دوباره بلند نشی بیای اینجا که می خوام حرف بزنم …….

    گفت : خوب یه چیزی بگو …….

    گفتم : باشه ... می خوای بشنوی ؟ ولی یادت باشه تو هیچ وقت تحمل حرفای راست منو نداشتی ... هر وقت اومدم حرف بزنم داد و هوار راه انداختی ... فکر می کنی من دلم نمی خواد دقِ دلمو خالی کنم ؟ چرا ... ولی از عاقبتش می ترسم چون تو رو می شناسم ...

    تو می خوای من چیزی بگم که مورد پسند تو باشه ... پس تو حرفتو بزن و برو ……..

    گفت : نه , بگو قربونت برم ... هر شرطی بذاری قبول می کنم ... فقط بیا بریم خونه …….

    گفتم : باشه , یه دفعه ی دیگه امتحان می کنیم ... اولا تو سه ماه قبل از اینکه با هم قهر کنیم دسته گل به آب داده بودی … پس حرفایی که به من می زنی , دروغه ... اگرم راست باشه خیلی آدم باید پست باشه که با وجود اون حرفا به زنش بره و یه بچه درست کنه ...

    دوماً به جای حقیقت به بدترین وضع کاری کردی که من حتی نتونستم از مردم لاپوشونی کنم (مخفی کنم ) ... آبروی خودت و منو همه جا بردی ... انگار ما خودمون توی شهر جار زدیم و همه رو خبر کردیم که بیاین ما بدبخت شدیم و ننگ بالا آوردیم ….

    سوما تو منو می شناسی ... به نظر تو نرگس آدمیه که با هوو یک جا زندگی کنه ؟ اونم با این وضع ؟ …

    کلام آخر , دیگه همه ی پل ها رو پشت سرت و خراب کردی و راه برگشتی نمونده … من اجازه نمی دم جنازمو تو خونه ی تو بیارن ...

    تموم شد و رفت ... حالا به سلامت ….
    با ناراحتی گفت : به خدا تقصیر توام بود ... من یه خریتی کردم , می خواستم خودم درستش کنم ولی تو و کوکب هی از من ایراد می گرفتین و نمی گذاشتین تو خونه ی خودم راحت باشم ... تقصیر تو بود که به کوکب رو می دادی … حالا من رفتم , چرا نیومدی دنبالم ؟ خودت بیست روز با من قهر نکردی ؟ من مگه نیومدم در خونه ؟ یادته بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من ؟ مگه من یادم میره ؟ ….

    حالا لحنش تند شده بود و داشت عصبانی می شد و هی صداشو می برد بالا ... ولی من از جام تکون نخوردم و دیگه تصمیم گرفتم حرف نزنم ….. چون می دونستم به جای باریک می کشه …..

    پس اونم عصبانی تر شد و به من گفت : از خودراضی تو بودی که زندگی منو به هم زدی …. با کله شقی های تو زن گرفتم ... خوب کردم , حقم بوده ... خلاف شرع که نکردم ... باید بیای تو خونه ی خودت با من زندگی کنی ... مردای مردم زنشون رو می زنن و سیاه و کبود می کنن و چهار تا چهار تا زن می گیرن , صداشون درنمیاد ... اون وقت تو طلب باباتو از من داری ….

    ول کن ... بلند شو .. حالا که حرف حساب سرت نمی شه , با کتک می برمت ... بعد طلاقتم نمی دم ... اگر نیای بچه هامو می گیرم , توام هر کجا می خوای بری برو ولی من می گم تو باید چیکار کنی …..

    حالا داشت دیگه هوار می زد و من سرمو تو گردنم کرده بودم و اشک می ریختم ... نمی خواستم اونجا جلوی ملوک اون حرفا رو به من بزنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان