خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و دوم

    بخش دوم




    بلند شد یه لگد زد به چرخ خیاطی من و گفت : دلتو به اینا خوش کردی ... فکر کردی این همه سال من اینجوری پول درآوردم ؟ مثل ریگ پول خرج کردی , نگفتی از کجا آمده ... بلند شو باید بریم خونه ... پاشو , یالا زود باش ... زود ….
    که حیدر اومد تو و جلوش گرفت و گفت : چیکار می کنی عباس ؟ نکن گناه داره …. این چه کاریه ؟ این که می گفتی بیای حرف بزنی , همین بود ؟ …..
    داد زد : حرف حالش نمی شه که ... بیاد خونه اگر هر چی گفت گوش نکردم , نامرد روزگارم ... بابا تو بیا بریم اصلا هر چی تو بگی گوش می کنم ... غیر از اینه ؟ …..
    حیدر گفت : این طوری ؟ به زور نمی شه که…. مگه نگفتم نیا ... نرگس قصد نداره بیاد تو خونه ای که اون زن باشه … برو طلاقش بده , بعد بیا …..

    بازم داد زد و انگشتشو گرفت طرف من : بپرس … ازش بپرس اگه طلاق بدم میاد ؟ نامرد روزگارم اگه این کارو نکنم ...

    حیدر گفت : اون با من …. اون موقع خودم میارمش ... قول می دم ….

    گفت : نمی شه ... باید الان خودش بهم بگه … بهم بگه , من می رم طلاقش می دم ... ولی تو اونو نشناختی , من یه عمر باهاش زندگی کردم ... یه خیره سریه , مگه کسی می تونه اونو وادار به کاری بکنه ؟ حرف , حرف خودشه ….. اصلا می دونی چیه ؟ من بچه هامو با خودم می برم , می خواد بیاد می خواد نیاد ……

    رفت و دست نیره و ملیحه رو گرفت و بکش بکش برد طرف در ...

    بچه ها شیون می کردن که : عزیز جان به دادمون برس ….
    از جام پریدم ... کفگیر رو برداشتم و رفتم سراغش و گفتم : نمی دونستم تو یه حیوونی ... گمشو دیگه نمی خوام هرگز ببینمت ... خوب شد این کارا رو کردی و خودتو نشون دادی …..

    اون دست بچه ها رو ول کرد و به حیدر گفت : همین یک باره ... ببین هیچ وقت این کارو نکرده ... با من دعوا نمی کنه که من حرفمو بزنم ... مثل سگ منو نیگا می کنه انگار من جنایتکارم ….

    بچه ها فرار کردن رفتن تو ….. اکبرم از راه رسید … تا اوضاع رو دید فهمید چی شده , براق شد طرف آقاش که من پریدم زود بغلش کردم و گرفتمش توی سینه ام و چادرم رو کشیدم دورش که نتونه تکون بخوره و سرمو بردم جلوی گوششو گفتم : تو رو به جون خودم قسم می دم برو پیش بچه ها ... الهی من فدات بشم اگه می خوای من بیشتر حرص و جوش نخورم هیچ کار نکن , بدتر می شه ... تورو خدا به خاطر من …..

    و بچه ام در حالی که خودشو بهم می مالید رفت تو اتاق …..

    اوس عباس یه کم آروم شده بود و طبق معمول پشیمون ……
    گفت : برای آخرین بار ازت می خوام بیا بریم , اگر نیای دیگه دنبالت نمیام …….

    با صدای بلند گفتم : آهای مردم ,, من نرگس از اوس عباس طلاق گرفتم و ازش جدا شدم ... نه مهر می خوام نه خرجی ... بچه ها رو هم نگه می دارم اون دیگه حق نداره دنبال من بیاد و من حق ندارم ازش گله ای داشته باشم ... تموم شد و رفت ...
    و رو به اوس عباس گفتم : خوب شد ؟ حرفی که می خواستی بزنم رو گفتم ... دیگه سراغ ما نیا ... هیچ وقت دلم نمی خواد بینمت ... هرگز ….
    باز شروع کرد به فحش دادن و خودشو زدن ... ولی منم اومدم تو اتاق و درو بستم ولی صداش میومد و می تونستم از پنجره ببینمش ….

    حرفای بی ربط می زد و هی می گفت : من عاشق زنم هستم ... همه ی دنیا اینو می دونن فقط خودش نمی دونه ... زنی به بی رحمی اون ندیدم ... خوب من یک بار خطا کردم , نباید که منو بکشن ….. همه ی زن ها دارن با شوهرای چهار زنه زندگی می کنن ……..

    حیدر گفت : اونا زنشون نرگس نیست .. روزی که اومدی به ما بگی بریم خواستگاری خودت گفتی اون با همه ی زن ها فرق داره ... نگفتی ؟ خوب اینم فرقش دیگه ………
    عاجز و درمونده نشست کنار دیوار ... اشک هاش سرازیر شد ... مثل ابر بهار اشک می ریخت و حیدرم کنارش نشست و بهش گفت : داداش ول کن دیگه ... یه کم صبر کن ... سختی که کشید , این وضع رو قبول می کنه ... باشه ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان