خانه
238K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هفتم

    بخش سوم




    حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت : الهی من بمیرم ... قسم می خورم دیگه نمی رم .. جلوی عزیز جان قسم می خورم ... دیگه تموم شد ... وای باورم نمی شه , فکر کردم دیگه هیچ وقت بچه دار نمی شیم ... خیلی خوشحالم … خیلی …
    و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت : تموم شد دیگه ... خودتو ناراحت نکن ... ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست …… بذارین بگم چه جوری شروع شد …. یک روز من …. جلوی مادرم بگم ؟

    گفتم : بگو ... ما تشتمون خیلی وقته که افتاده ... بگو ….
    گفت : یک روز من , آقا جون رو با اون زنه دیدم ... دستشو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن ... بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد ... خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم ... التماس کرد به کسی چیزی نگم ...

    ( حالا اون داره حرف می زنه , من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم : خیلی خوب ... بسه دیگه , ولش کن ... از شیرین کاری هات تعریف نکن …. این که تو میگی برای من دلیل نمی شه ... گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه , خودتو می ندازی ؟ نکن دیگه ... به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن …..
    مادر حبیب گفت : راست میگه نرگس خانم ... پسر تو چرا اینجوری شدی ؟ حتما خودتم خواستی … مگه مجبورت کرد ؟ بهت التماس کرد ؟ خوب نمی رفتی مادر ... دیگه بچه دار شدی , نکن ... این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن …. ببخشید نرگس خانم , خیلی بد شد ولی من چون آقا جون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ….خیلی ببخشید ….
    بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه ...

    وقتی اونا رفتن , گفتم : خدا تو رو بیامرزه خان باجی …….
    دو روز بعد گندم هایی رو که خیس کرده بودم , تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم و همه ی سینی ها رو گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه …

    بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد ... فکر کردم اکبر برگشته  , رفتم درو باز کردم ... جلوی در خشکم زد …
    اوس عباس منو کنار زد و اومد تو ... حالت زار و نزاری داشت .... نگاهش پر از ترس بود ... نمی دونم ولی یه جوری شده بود ... تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ... ریشش بلند شده بود , حتی موهاش هم اصلاح نشده بود ... پیرهن بدترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود …

    درو بستم و خیلی خونسرد گفتم : چی می خوای ؟ اگر بخاری آوردی نمی خواد , زحمت نکش ، خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه …

    هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست …
    گفتم : خدا به خیر کنه .... چرا الان اونجا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو …..

    اون بازم حرف نزد ... سرشو انداخت پایین ...
    دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد ... دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید , در کار نبود …
    دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من وردار ... هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش … من تا حالا کاری به کار تو داشتم ؟ باهات دعوا کردم ؟ در خونه ات اومدم ؟ آخه چرا آرامش منو به هم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی …
    سرشو بالا کرد و گفت : چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم … نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش … هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سرگردونم … تو فکر می کنی نمی دونم با شماها چیکار کردم ؟
    نرگس به خدا اگه منو ببخشی , همه چیز رو جبران می کنم ... عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم ... من عاشق توام …….
    گفتم : بس می کنی یا نه ؟ من دیگه اون نرگسی که تو می شناختی نیستم ... یک روز بدون تو می مردم , حالا با تو می میرم … اینه اون فرق من با نرگس قبل ... اون نرگس مُرده , دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد … خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ……
    اون بازم ساکت بود و سرش پایین ...

    خودم ادامه دادم : من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان