خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش اول




    حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا ….
    چهارراهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا , چهار راه گلکار , میگن ؛ سیاه پوش بود ... همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ سیاه زده بودند و توی باغ قیامت بود …انگار همه صاحب عزا بودن و به هم تسلیت می گفتن …
    حتی گل های باغ هم فهمیده بودن … نمی دونم از قبل این طوری خشک شده بودن یا با رفتن صاحبشون لابلای برگ های خشک و بی طروات , سر خم کرده بودن ….
    دلم اونقدر گرفته بود که حتی نمی خواستم گریه کنم ... فقط اشک راهشو پیدا می کرد و پایین میومد … جای خالی اون دو نفر برای من غیر قابل تحمل بود …
    توی باغ سوزن می انداختی , پایین نمی رفت ... اون همه آدم برای خان بابا اومده بودن ولی نه از اوس عباس خبری بود و نه از فتح الله ... می گفتن اون دو روز پیش رفته و هنوز برنگشته …

    ماشالله اومد جلو و گفت : زن داداش خوش اومدی ... دیدی خان بابام رفت و ما رو تنها گذاشت ؟ ... داداش عباس نیومده ؟
    گفتم : ان شالله میاد ... تسلیت میگم ... آره , واقعا حیف شد …

    لیلی هم اومد و خودشو انداخت تو بغل من و ملوک و کلی گریه کرد ولی یه جمله گفت که منو به فکر وا داشت که اونجا جای اون حرف نبود …

    گفت : شماها که نبودین , همه ی زحمت و ناراحتی این خونه مال من و ماشالله بوده ... خوب خبر ندارین که …..
    من خودمو آماده کردم تا برای خان بابا حلوا درست کنم که لیلی اومد و گفت :  نه , لطفا برنامه های منو به هم نزنین ... لازم نیست شما زحمت بکشین , خودمون درست می کنیم ...

    آستینمو پایین کشیدم و گفتم : خیلی ممنون که خودتون درست می کنین ...

    و رفتم بیرون توی باغ نشستم که دیدم ملوک اومد پیش من و گفت : فهمیدی ماشالله با من و حیدر چیکار کرد ؟

    گفتم : نه ... ( ولی حدس زدم )

    گفت : ماشالله زده تو ذوق حیدر و اونم رفته تو مردا و لیلی هم منو از مطبخ بیرون کرد و علنی گفت دخالت نکنم ... شما میگی حالا چیکار کنیم ؟ …

    گفتم : به دل نگیر ... داره زحمت می کشه , برنامه هاش به هم می خوره ... اشکال نداره ... آخه چه منظوری می تونه داشته باشه ؟ ……..

    گفت : مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی ؟ پس چرا این حرفا نبود ؟

    گفتم : ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم ... الان ولش کن …..
    بعد از خاکسپاری , همه ی اون جمعیت ناهار داده شد ... شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود ….

    ماشالله سنگ تموم گذاشته بود و ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم ... لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن ... خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد که خوب خان بابا جز من و ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون من و ماشالله بودیم و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود , چیکار کنه …

    همه مون می دونستیم که نباید جلوی مردم به اون حرفی بزنیم ...
    من اون جو نفرت انگیز رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو برداشتم و به خونه برگشتم …

    اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم : هر دو منو می شناسین ... نمی تونم تحمل کنم , می رم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم …….

    و این آخرین بار بود که اونجا رفتم ... باغ به زودی فروخته شد و گاوداری به هم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ... ولی می دونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن …..

    بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حقشو …… ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبردار شد , کار از کار گذشته بود …..
    حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر , بی حجاب از خونه بیرون می رفتن , پس سعی می کردن لباس های بیشتری بدوزن و چشم و همچشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه بود …..

    کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو تحویل بدم …. مخصوصا کار نیره رو خیلی قبول داشتم ... اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری های من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت ….

    و جایی هم که اون می رفت , در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت …

    تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون , هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم … وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم ……
    این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم , دوباره شروع کرده بودم و هر چی که می دوختم , می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کرد ……
    چون می دونستم نیره به زودی می ره , سعی می کردم کارو به ملیحه هم یاد بدم ولی هیچکس نیره نمی شد , حتی خودم …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان