خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صدم

    بخش سوم




    گفتم : حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟
    گفت : باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم ... الان باید برم تبریز ……

    داشتم عصبانی می شدم ... گفتم : اکبر صدای منو درنیار ... با چی بری ؟ با کی ؟ ….

    گفت : با هیچ کس … به من ماشین میدن , خودم می رونم ……
    گفتم : یعنی تو پشت فرمون می شینی؟ … نه , نمی ذارم , تو که بلد نیستی ... با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی ؟ ……
    گفت : بَه چی میگی عزیز جان ... ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن ... مگه همین جوری به کسی ماشین میدن ؟ ….
    بدنم بی حس شده بود ... قدرت حرف زدن نداشتم ... من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر …

    همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس ... با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم و تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟ بگو ...

    فکر کنم داری منو اذیت می کنی ... اصلا همچین چیزی ممکن نیست ... من اون کمپ و رو سر روس ها خراب می کنم که به تو تصدیق دادن …
    اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست …. و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ... ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید ...

    نیره پرسید : به چی می خندی داداش ؟ …
    گفت : عزیز جان دقت کردی منم به شما رفتم ؟ مگه شما چه طوری قابله شدی ؟ منم همون طور راننده شدم ... خودت می دونی عاشق ماشینم , فقط به خاطر اون می رم …
    گفتم : الهی قربونت برم ... تو نرو , من خیلی زود برات ماشین می خرم ... قول می دم ... تو امسالم برو سر کار بابای رضا ... خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من ... پول خوبی هم بهت می ده ... تازه من که نمُردم …
    اکبر گفت : نمی شه عزیز جان ... اونا منتظرم هستن , فردا باید جنس ببرم … بذار برم , بهت قول می دم که زود برگردم ……
    گفتم : اکبر نه … خواهش می کنم دست بردار ... شماها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم ؟ تازه از دست آقات خلاص شدم , تو شروع کردی ؟ …….


    دردسرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت و تا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم ... یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم , داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلنا اوس عباس رو … آوردم با یک کاسه آب و قرآن و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم ………
    موقع رفتن , منو بغل کرد و گفت : زود میام ... خیلی برام خوب میشه ... بذار حالا ببین ….

    گفتم : کی میای ؟
    گفت : یکی دو ماهی طول می کشه … شاید هم زودتر , شایدم دیرتر ... ولی میام …. شما نگران نباش ... می خوام اینقدر پول دربیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ….. ولی قول می دم برای عروسی نیره خودمو می رسونم …

    گفتم : تا عروسی سه ماه مونده ... تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم ؟
    چیزی که ندارم صبره … ندارم اکبر … برای دوری تو صبر ندارم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان