خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و یکم

    بخش سوم




    بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن …
    نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که : بلند شو , دردم گرفته …

    فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح , یک پسر به دنیا آورد …. یه پسر چاق و سفید …

    وقتی می زدم تو پشتش , گفتم : باریکلا پسر خوب , معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی ….
    من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم ...

    حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما , حال و هوامون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود …
    من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم ... تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم ...

    تازه آفتاب دراومده بود که چشمم گرم شد , با صدای در از جا پریدم ...

    حبیب رفت در باز کرد و بهم گفت : عزیز جان اومدن دنبالتون …
    در حالی که نمی تونستم روی پا وایسم , راه افتادم ... برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم , جای دیگه ای نمی ره ...

    خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم … به محض اینکه ماشین راه افتاد , خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم ... باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت , می رفت ... دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم …


    آره دخترم , نقابی که به صورتم زده بودم ؛ دیگه توی خواب نبود ... اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شد …

    محبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بود … با من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم … زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بود …

    دیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده , نمی تونستم بجنگم …….


    ماشین رسید و من پیاده شدم ... طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یک ساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد ... من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت : اومدن دنبال شما ...

    گفتم : کی ؟

    گفت : یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه ...

    گفتم : بگو بیاد …
    گفت : نمی شه , مَرده …

    گفتم : پس صبر کنه …

    گفت : والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه ... می گه جون زنش در خطره …

    از توی هال سر و صدا شنیدم ... زود کارمو کردم و اومدم بیرون ... یه مرد میونسالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت : خانم گلکار دستم به دامنت ... زنم داره می میره ... میگن فقط شما می تونین ...
    گفتم : مگه چی شده ؟

    گفت : نمی دونم , به خدا نمی دونم ... داره می میره ...

    گفتم : چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟

    گفت : تو رو خدا بیا ... حرف نزن , دیر میشه ... دو تا قابله و دکتر بالای سرشه , میگن شما می تونی ... زود باش …
    من دویدم و وسایلم رو برداشتم ... مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم …

    تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید ... دو بار بیهوش شد , ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه ... اونم گفت بچه بدجوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم ... اونم مونده و زنم داره از دست می ره ... وقتی رفتم در خونه شما , حالش خیلی بد بود ... الانم نمی دونم چی شده ... یکی گفت , راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد …

    گفتم : خوب تقصیر اونم نیست , میگی دکتر هم نتونسته ...

    در حالی که مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد , گفت :  یعنی شما هم نمی تونی ؟ …

    گفتم : حالا گریه نکن ... من چه می دونم ... تا برسیم , ببینم چی میشه ……

    خیلی دور نبود ... در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو … جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو ...

    از صدای شیون و هیاهویی که میومد , پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو …

    روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان