داستان عزیز جان
قسمت صد و چهارم
بخش دوم
گفتم : بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن ... بیا هم بزن و برو ….
گفت : می دونم … می دونم …
ولی برای یه چیز دیگه اومدم ... شنیدم که داری خونه می سازی …….
گفتم : آره ... برای چی ؟
گفت : بده به من … من برات می سازم ... آخه من سلیقه ی تو رو می دونم , می خوام برات سنگ تموم بذارم ……
گفتم : نمی شه .. من با پدر رضا قرارداد بستم ... خیلی وقته شروع کرده ... اما اگر نظری داری , خوب برو بهش بگو ……
مِن و مِنی کرد و گفت : آخه …
من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه ... حتما بی کاره و بی پول …
گفتم : اوجا رو که نمی شه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم ... هر وقت خواستم شروع کنم , می دم به شما ... تا اون موقع کاراتو بکن , بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم …
معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود ... با ناراحتی بلند شد که بره ...
نیره براش چایی و شیرینی آورد ... باز نشست …
همون موقع در زدن و اومدن دنبالم ... من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم : از آقات بپرس , اگر بی پوله از قول خودت بهش بده ... نذار بفهمه من دادم ...
و کیفم رو برداشتم و راه افتادم …
به حیاط که رسیدم , اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب می ری بیرون ؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته ...
یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو برداشتم و بدون خداحافظی رفتم …
راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم ... خوب دلیلش هم که معلومه …
وقتی برگشتم , نزدیک صبح بود ….
رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده ... از ترس دلم فرو ریخت …
گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده ... می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم …
اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه …
توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم : خدایا کمک کن تا هیچ وقت دل اونو نشکنم … حالا باهاش چیکار کنم ؟ …
در حالی که قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود , چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه ؛ بعد حسابشو برسم که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده …
یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود ……...
اکبر بیدار نشد … پیدا بود که خیلی خسته س ... نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم … بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش …….
کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت …
در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم , اونم بدون معطلی گرفت …
اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود ... کوکب بچه ی دومش, حشمت , رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر …
نیره یک پسر که اسمشو آقا جان , محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقا جان فوت کرد ...
مرگ اون آدم خوب و مهربون , تهرون رو عزادار کرد ... نمی دونی مردم براش چیکار می کردن ... فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و از خونه ی آقا جان تا چهل روز صدای قران قطع نشد …..
خیلی از کسبه که اونو می شناختن , تا یک هفته دکانشونو باز نکردن ... بهت بگم من ندیده بودم برای کسی این طوری عزاداری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .....
و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد , اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم …...
ناهید گلکار