داستان عزیز جان
قسمت صد و چهارم
بخش سوم
اما کار خونه , نیمه تموم مونده بود … پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه … بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...
منم با کار زیادی که داشتم , نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روس ها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه ...
فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست رو برام ساخت ... پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی …
حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود …… بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع ….. اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا , جا بشه و یک حمام …………
از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون , دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود , اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد …
البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم ...
بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید ... به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم …
و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم …
اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت , اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جابجا شدم …
و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد … قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره ... دلیلشم این بود که همش می خواست پنهونی این کارو انجام بده ... پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود ... هر چی بیشتر به اون فشار میاورد , حبیب بیشتر سراغش می رفت و این کارو مدام انجام می داد …
تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره …
خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت … می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ... این بود که گفتم شاید مستقل بشن ؛ اوضاع فرق کنه ……
حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه …..
وقتی جابجا شدیم , اکبر از من پرسید : عزیز جان چه احساسی داری ؟
گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه ... زمونه یه چیزایی به آدم یاد می ده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی , میشه درد ... ولی اگر برسی , می بینی که خیلی ام مهم نبود …
نه که خوشحال نباشم , هستم ... الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم …
هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد …
خوب من و ملیحه تنها بودیم ….. ملیحه رفت درو باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن ... بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود ... صدا زد : عزیز جان بدو بدو کارت دارن ...
من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین ... گفتم : چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟
پرسید : خانم گلکار ؟
گفتم : منم ... کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟ …..
ناهید گلکار