داستان عزیز جان
قسمت نود و نهم
بخش سوم
خونه شلوغ شده بود … و همه دور تا دور سفره نشسته بودن …
دو تا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن ….
زدم به پهلوی نیره و گفتم : خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه …
و هر دو خندیدیم ….
نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود ... حالا نخند کی بخند ... اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون ………
رفتنش طولانی شد … نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار من و زانو زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت: عزیز جان یه نفر بیرون داره درد می بره ….
پرسیدم : چش شده ؟
سر و صدا زیاد بود ... نیره بلندتر گفت : آبستنه , مثل اینکه داره می زاد …..
من بلند شدم و با نیره رفتم بیرون …
عزیز خانم که کنار من نشسته بود , نگران شد که چه اتفاقی افتاده ….. بلند شد و دنبال ما اومد …..
خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه , داره کنار دیوار به خودش می پیچه …
پرسیدم : دردت خیلی زیاده ؟
در حالی که ناله می کرد با سر اشاره کرد : خیلی ….
گفتم : با کی اومدی ؟ چرا چیزی نگفتی ؟
گفت : عزیزم و خاله ام …
عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که : الهی من بمیرم ... چی شده ؟
من گفتم : مثل اینکه دردشه ... مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه ... دردش تنده ….
عزیز خانم به نیره گفت : برو خانم شازده مظفر رو صدا کن بگو بیاد ...
و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی ….
نیره هم رفت تو اتاق و داد زده بود : خانم مظفر دخترتون داره می زاد ... بدویین …..
خلاصه یک مرتبه مجلس به هم خورد ...
خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن ریخت به هم …..
عزیز خانم به من گفت : نرگس دستم به دامنت , یه کاری بکن برن تو اتاق …..
فورا گفتم : خانم ها همه برگردین تو , یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید بهتون بگم ...
خودمم رفتم تو …
فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟
یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم : خانما باید همه اینجا باشین …..
خلاصه به زور اومدن تو … و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ...
گفتم : اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم …. تا همه نشینن نمی تونم بگم ……
همه نشستن سر جاشون و حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله ……
خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم : خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره …. حالا همه دست ها بالا رو به آسمون … نه نشد , کمه ... باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه ... وضع خیلی خطرناکه … بالاتر ... بالاتر ... خوبه ... حالا صد مرتبه " امن یجیب " تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن اشاره می کنه : بیا … بیا …
منم گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم : ادامه بده ….
اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن ...
منم رفتم بیرون … آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم ….
سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ... دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردرگم بودن ...
خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت : قابله نمی رسه ... بچه ام از دست می ره ….
عزیز خانم تا چشمش افتاد به من , گفت : نرگس بدو بدو داره می زاد ... خانما نگران نباشین نرگس قابله اس ... می تونه … نترسین ……
یک لحظه موندم ... تنها چیزی که فکر نمی کردم , همین بود …
با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی , گیر افتادی ؟ نرگس نکن این کارو ... این بچه ی اولشه , خطر داره …
گفتم : من وسایلمو نیاوردم , بفرستین دنبال قابله …
عزیز خانم گفت : فرستادیم ... خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم ؟ خوب تو هستی دیگه , زود باش طفلک داره درد می بره …..
باز با خودم گفتم نترس نرگس , تو می تونی ... نذار بفهمن که اول کاری …. برو ببینم چیکار می کنی ….
و گفتم : باشه ...
من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره ... من نمی تونم چون بچه ی اولشه …
همین طور که آستین هامو بالا می زدم , گفتم : خیلی خوب پس هر کاری می گم بکنین ... فقط یک نفر هم وردست من باشه …. تو یه اتاق رختخواب بندازین …. آب گرم , پارچه ی آب ندیده ...
یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ، زود برگرده که چیزی نمونده … تیغ , الکل , لگن بزرگ و کوچیک , پارچ آب گرم , یک پارچ ولرم ... زود باشین …
عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف …. البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره ….
همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن , دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش ……….
حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم .....
ناهید گلکار