خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و پنجم

    بخش سوم




    یک هفته ای طول کشید تا من سفارش ها رو آماده کردم و باید می بردم خونه ی عزیز خانم ...
    دیگه این کار سختی شده بود ولی تو خونه جایی رو نداشتم و تصمیم داشتم به زودی یک اتاق رو خیاط خونه بکنم تا دیگه از این رفت و آمدها راحت باشم ... از عزیز خانم هم خجالت می کشیدم ... خیلی براش زحمت بود ولی اون با خوشرویی به روی خودش نمیاورد ….
    از در که رفتم تو , عزیز خانم مثل اینکه منو سال هاست ندیده بغل کرد و به سینه فشار داد و هی قربون صدقه ی من رفت ...

    با تعجب به اون نگاه می کردم و پرسیدم : خدا به خیر بگذرونه ... چی شده عزیز خانم ؟

    گفت : مگه تو قابلگی هم بلدی ؟ عزیز دلم آخه تو چقدر هنرمندی ………
    خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم : بله که بلدم ... تا حالا صد تا بچه گرفتتم ….
    گفت : آفرین ... آفرین به تو که واقعا از هر انگشتت یه هنر می ریزه … علی آقا می گفت با چه مهارتی بچه رو به دنیا آوردی و چقدر وارد بودی ... خدا تو رو واسه ی اونا رسوند ... بهم گفت تو اون برف چه جوری بهش کمک کردی ... اونم میگه هر کاری داری بهش بگو , دوست داره جبران کنه …..
    گفتم : نه بابا ... جبران اونو نمی خوام ... ول کنین , چیزی نبود ... خوب داشت می زایید و من کمکش کردم …
    عزیز خانم گفت : تو که خونه ی ما رو می دونی چه جوریه , الان همه با خبر شدن ... فردا پس فرداس که بیان دنبالت و بری سر زائو ولی به نظر من خونه ی هر کسی نرو ... فقط آدمای درست و حسابی که اذیت نشی ….
    گفتم : نه , من این کاره نیستم فقط برای کمک بود ... جایی نمی رم همین خیاطی برای من بسه ... درآمدش هم بیشتره …….
    من برگشتم خونه …

    از دورغی که گفته بودم پشیمون شدم ... معمولا من از این کارا نمی کردم ولی تحت تاثیر ذوق و شوق عزیز خانم یه چیزی گفتم ... حالا می ترسیدم برام مکافات بشه …




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و ششم

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و ششم

    بخش اول




    دیگه از اوس عباس کسی خبر نداشت …. من وقتی دیدم که اون اینقدر بی مسئولیت شده , به طور کلی امیدم رو ازش بریدم و یک ماسک به صورتم زدم تا روح و روانم بیشتر از این صدمه نبینه ……
    با خودم گفتم بذار هر چی هست تو دلم باشه و جز خودم کسی ازش خبر نداشته باشه …

    و برای پنهون کردن این غم چاره ای نداشتم جز اینکه صورتم رو خندون نگه دارم ...
    تا اینکه یه شب شام , حیدر و و ملوک و بچه هاش اومدن خونه ی ما ...

    بعد از شام حیدر سر حرف رو باز کرد و گفت : از داداشم خبر ندارین ؟

    خنده ی بلندی کردم و گفتم : چرا آقا حیدر هر شب میاد و مایحتاج ما رو می ذاره پشت در و میره … چه حرفا می زنی ؟ چه خبری ؟

    بیچاره نمی دونست چی بگه سرشو انداخت پایین و گفت : به خدا جای عباس من خجالت می کشم از شما … ولی آخه اصلا ازش خبری نیست … اون به من گفت که می خواد بخاری بخره و بیاره برای شما نصب کنه ... بعد رفت و دیگه ندیدمش , گفتم شاید اومده باشه … چون بخاری رو دیدم ….
    نیره با اعتراض گفت : نه عمو , تشریف نیاوردن ... عزیز جانم خودش رفته خریده …….

    حیدر گفت : هیچ کس ازش خبر نداره … تازه خونه رو فروخته و از اونجا رفته و به کسی هم نگفته کجا می ره ….

    با خودم گفتم خدا رو شکر دیگه گم و گور شد ... از دستش راحت شدم ……

    بعد از اون شب تا فکر اوس عباس به مغزم می رسید , زود خودمو جمع و جور می کردم و سعی می کردم سر خودمو به خیاطی بند کنم و با خیال راحت به کارم برسم ... قبلا هر وقت که می نشستم چون حرف نمی زدم , تمام مدت به اون و کاراش فکر می کردم و غصه می خوردم … ولی حالا بیخودی می خندیدم و گاهی بیخودی حرف می زدم , کارایی که تا اون موقع زیاد انجام نمی دادم ...می خواستم پشت این چهره جدید قایم بشم …..

    سر به سر بچه ها می گذاشتم و گاهی با اونا بازی می کردم و می خندیدم ….. و اونا نمی دونستن که در پس هر خنده ی بلند من یک بغض دائمی گلومو فشار می ده …
    بیشتر کار خونه به عهده ی دخترا بود و من می دوختم و می دوختم اما به جایی نمی رسیدم و همش خرج می شد و نمی تونستم یه کم از اون پولو پس انداز کنم تا برای خونه وسیله بخریم ...
    ماه اسفند رسید ولی هنوز خونه خالی بود و ما توی یک اتاق زندگی می کردیم …
    هوا داشت کم کم گرم می شد ... من فقط کار می کردم و شب ها کابوس اوس عباس و اون زن رو می دیدم ... مثل اینکه خدا نمی خواست من اونا رو فراموش کنم ….

    شب , ساعت ها سر سجاده به خدا التماس می کردم که عشق اونو از دلم بیرون کنه … و باز صبح روز از نو و روزی از نو …

    واقعا از خودم بیزار بودم که هنوز به اون فکر می کردم و از اینکه با زن دیگه ای زندگی می کنه آتیش می گرفتم ….. دلم نمی خواست این طوری باشم ولی روز به روز بدتر می شدم ...
    یک روز که نزدیک ظهر از خونه ی عزیز خانم برگشتم خونه , رقیه و بانو خانم و قاسم رو تو حیاط دیدم ...

    نیره کنار باغچه فرش انداخته بود و تو آفتاب نشسته بودن ... خیلی از دیدن اونا خوشحال شدم , مخصوصا قاسم که خیلی دوستش داشتم …

    فکر کنم بچه ام خجالت کشیده بود اونا رو ببره تو اتاق ….
    نیره تا تونسته بود از اونا پذایریی کرده بود , چون پای قاسم در میون بود ... هر چی داشتیم آورده بود , آخه دل اونم پیش قاسم گیر بود …

    گفتم : چرا تو حیاط نشستین ؟ سرده ...

    آبجیم گفت : نه بابا , خیلی هم خوبه ... آفتابش گرمه , می چسبه ... خسته نباشی ... خواهرت بمیره برات …..

    گفتم : رقیه دوباره شروع نکن که این دفعه منم باهات دم می گیرم که خیلی دلم پره … پس ساکت …

    ولی خودم بلند بلند خندیدم و اونام فکر کردن من حرف خنده داری زدم و با من خندیدن ...

    چادرمو برداشتم و چهار تا کردم و گذاشتم زیرم و نشستم روش ...

    گفتم : من از شماها نازترم , می ترسم سرما بخورم ... زمین سرده ……

    نیره یه چایی برام آورد و داد دستم و پارچه ها رو برداشت برد تو اتاق …….
    گفتم : چه عجب از این ورا ؟ خیلی وقته نیومده بودین ….

    رقیه گفت : آقا جان سخت مریضه ... همش باید اونو تر و خشک کنم ... مثل بچه ها شده تازه همش سراغ تو رو می گیره و نگرانته … تو چرا نمیای ما رو سر بزنی ؟

    گفتم : رفتی همه چیز رو بهش گفتی ؟ آره  حتما ... مگه تو می تونی خودتو نگه داری ؟ چه چیزایی من از تو می پرسم ... ( با خنده می گفتم و اونام می خندیدن …… و بی اختیار آه عمیقی کشیدم )

    می ببینی که از صبح تا شب خیاطی می کنم ... به خدا وقت نمی شه … باید به عیادت آقا جان بیام ... حتما تو این هفته سر می زنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و ششم

    بخش دوم




    بانو خانم گفت : من برای سمنو , گندم نذر کردم ... آوردم تا اضافه کنی …
    خندیدم و گفتم : کدوم سمنو ؟ فکر نکنم با این وضع بشه سمنو بپزم ... نمی دونم والله ... می دونین دیگه مردم رو می شناسین ... حرف می زنن و منم واقعا حالشو ندارم تحمل کنم .
    رقیه همین طور که سر و گردن میومد گفت : بلانسبت شما غلط می کنن ... امسال غربیه رو که نمی گیم ... فامیل ... فقط فامیل … نذرتو که باید بدی … نباید بدی ؟
    گفتم : خوب نمی دونم چیکار کنم , حالا یه فکری می کنم …
    بانو خانم گفت : نترس تو گندم رو خیس کن , برو جلو ...خاطر جمع صاحب این دیگ خودش کمک می کنه … در ضمن ما برای یه چیز دیگه هم اومدیم …. بگو دیگه خان جان ... شما خودت بگو , دیروقته باید بریم ...

    گفتم : یعنی چی ؟ تازه اومدین ...

    رقیه گفت : نه بابا ... آبجی ما دو ساعتی هست که اینجایم ... خودت که می دونی آقا جان بدون من آب نمی خوره … تو یه قولی به قاسم دادی , اَلوعده وفا ... اگه می خوای که حالا وقتشه …..
    خودمو زدم به اون راه و گفتم : چه قولی ؟

    قاسم پرید وسط که : خاله ؟ قول ندادی ؟ به من قول ندادی ؟
    گفتم : آهان ...نمی دونم به خدا چی بگم … الان شماها دارین نیره رو خواستگاری می کنین ؟ چون به قاسم قول دادم ؟ ….نه , پشیمون شدم ... این طوری نمی دم ….. ( البته با لحن شوخی )
    رقیه گفت : چه جوری بگم که اون پنچه ی آفتابتو بدی به من خانم ؟ …… نرگس خانم ما اومدیم دختر تو رو خواستگاری کنیم ... ما خلاصه نیره رو می خوایم ... آیا میدی ؟ …
    بانو خانم گفت : واقعا خیلی خوشگله ... به خدا نرگس از خودتم خوشگل تره … می دونی وقتی اومدی خونه ی آقا جان , راه می رفتی آدم کیف می کرد ... من که خیلی دوستت داشتم ... حالا نیره رو دست تو بلند شده … نمی دونم وقتی تو قنداق بود , قاسم از کجا می دونست این اینقدر ماشالله خوشگل میشه ……
    گفتم : ممنون ….. راستشو میگم , من از خدا می خوام قاسم دامادم بشه چون خودم خیلی دوستش دارم ولی به خودش گفتم یه کم صبر کن تا اوضاع من روبراه بشه …
    رقیه گفت : ای خواهر تو روبراهی , چیزت نیست که ... بعدم تو خواهر منی , ما که با هم این حرفا رو نداریم ... خودم نوکرشم , مگه خاله اش مرده ؟ … پس کار تمومه ؟ نیره مال من شد ؟
    گفتم : حالا صبر کن , بذار نیره بیاد یه کم بخندیم ...

    صدا کردم : نیره بیا … بیا دخترم ببین خاله ات چی میگه ...

    اونم که داشت به حرفای ما گوش می داد , در حالی که صورت سفیدش , قرمز شده بود اومد و وایساد جلوی ما ... قاسم سرش پایین بود ...

    گفتم : خاله ات تو رو خواستگاری کرده ... منم گفتم تو می خوای درس بخونی و شوهر نمی کنی … حالام اونا می خوان برن برای قاسم یه جای دیگه … گفتم تو جریان باشی ... خوب گفتم ؟
    یه دفعه زد زیر گریه و گفت : هر چی شما بگین عزیز جان ولی من نمی خوام درس بخونم …..

    و اشک تو چشمش جمع شد و خواست معرکه رو ترک کنه که همه زدیم زیر خنده و من رفتم که بغلش کنم ...

    گفتم : مثل اینکه با این جور چیزا نمی شه شوخی کرد ... بچه ام داشت پس میفتاد …

    گرفتمش تو بغلم و گفتم : آخه به کس کسونت نمی دم , به همه کسونت نمی دم , به راه دورت نمی دم , به مرد کورت نمی دم ... به کسی میدم که کس باشه , قبای نتش اطلس باشه … شاه بیاد با لشکرش , کنیزکا دور و ورش ... آیا بدم … آیا ندم ……




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و ششم

    بخش سوم




    رقیه و بانو خانم هم با من دم گرفتن و دست می زدن و نیره که متوجه شد داریم شوخی می کنیم , هی می گفت :  عزیز جان خیلی بدی … به خدا ترسیدم …
    گفتم : دختره ی پررو ... از چی ترسیدی ؟

    قاسمم نیشش تا بنا گوش باز شده بود …..

    و من دوباره خوندم و همه دست می زدن و قاسم که انگار با دستش طبل می زد , از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ….

    و بالاخره با شادی و خوشحالی خواستگاری نیره هم انجام شد ... بدون آقا جان ... چون هم اون مریض بود هم اینکه رقیه نمی خواست آقا جان وضع زندگی منو ببینه … ولی از اینکه می دیدم قاسم و نیره اینقدر خوشحال هستن , راضی بودم ... اونا از بچگی بهم علاقه داشتن و هیچ کس نمی تونست این عشق رو از اونا بگیره ….
    اما شادی اون روز من خیلی طول نکشید ….

    بعد از شام بود … ملیحه و اکبر خواب بودن و من و نیره داشتیم خیاطی می کردیم ...

    البته نیره ظاهرا خیاطی می کرد چون تو رویا بود و وانمود می کرد داره به من کمک می کنه ولی کاملا معلوم بود که اصلا اونجا نبود ….. که صدای در اومد … یک لحظه قلبم وایساد ... فکر کردم اوس عباسه …..
    خدای من حالا چیکار کنم ؟

    رفتم پشت در و پرسیدم : کیه ؟

    صدای لرزون و گریون کوکب رو شنیدم : عزیز جان درو باز کن , منم ….

    با عجله درو باز کردم و اون خودشو انداخت تو بغل من و گفت : عزیز جان به دادم برس ... دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده , دارم دیوونه میشم ... تو رو خدا عزیز جان کمکم کن …
    نیگا کردم دیدم کسی نیست , تنها بود …

    خونه ی اون از اینجا خیلی دور بود و نمی دونم چرا و چطور اون موقع شب اومده بود ……

    همون طور که اون به من التماس می کرد , دستشو گرفتم و بردم تو ...

    به نیره گفتم : براش آب بیار ….
    بعد به کوکب گفتم : دیگه حرف نزن تا آروم بشی , بعد برام تعریف کن چی شده ... شلوغ نکن , فقط حرف بزن تا من بفهمم چی میگی …..
    یک پیاله آب رو تا ته سر کشید … بعد شروع کرد به نفس نفس زدن ... معلوم بود که قلبش داره به شدت می زنه …..

    من داشتم پس میفتادم ولی بازم می خواستم اونو آروم کنم تا اون موقع هزار فکر به سرم رسید ……..
    وقتی آروم تر شد , گفتم : حالا بگو ... وسط حرفتم گریه نکن ... بذار آخرش من بهت میگم که گریه داره یا نداره ... آخه تو سرهنگ خیالی , ممکنه اشتباه کرده باشی …..
    گفت : آره عزیز , من اشتباه کردم زن حبیب شدم ... بدبختانه از وقتی ما عروسی کردیم شما اینقدر خودتون داشتین که من دلم نمی خواست شما رو ناراحت کنم ... می گفتم درست میشه ولی نشد ... روز به روز بدتر شد ….

    گفتم : بگو چی شده ؟ اینو بگو ؟
    گفت : راستش یادته سر رفتن حبیب با آقا جون این ماجرا پیش اومد ... من نخواستم که دیگه بگم تا شما ناراحت بشی …. بیشتر شبا اون با آقاج ون میره و عرق می خوره ... مثل آقا جون نیست , یواشی میاد خونه که مادر و پدرش نفهمن ولی مست مست میاد ... من هر چی گریه و زاری می کنم فایده نداره .. قول میده و بازم میره …
    گفتم : خوب نذار بره …..

    گفت:  نمی شه ... مثل آقا جون از سر کار میره……. نه پول درستی درمیاره که بتونیم خونه رو بسازیم , نه جواب درستی به من میده …. نصف پولی رو هم که درمیاره میده به مادرش …

    گفتم : خوب وقتی میاد نذار بره بیرون …..

    گفت : چی میگی عزیز جان ؟ خوب از سر کار میره و من نمی تونم جلوشو بگیرم …. عزیز جان دارم دیوونه میشم ... امشب سر شب اومد خونه ولی یه کم بعد آقا جون اومد دنبالش و رفت و گفت آقات با من کار داره…. ولی می دونم که کجا رفته …
    پرسیدم : آقات ؟

    گفت : آره عزیز جان , با آقام می ره ...

    گفتم : پس اینجوری هم که ما فکر می کردیم گم نشده , دنبال خوش گذرونی خودشه …….

    کوکب گفت : آره به خدا ... وقتی دیر کرد , فهمیدم بازم مست میاد …… منم دیگه طاقت نیاوردم ... به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم ... عزیز جان یه فکری بکن تو رو قران ……..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و هفتم

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هفتم

    بخش اول




    اون می گفت و من خون خونمو می خورد ... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ... گفتم : چرا به من نگفتی ؟ … بهت بگم دیگه دیر شده , جلوی حبیب رو نمی شه گرفت … یک سال و نیمه که اون داره این کارو می کنه , اون وقت تو حالا به من می گی ؟؟؟

    گریه بچه ام بیشتر شده بود …
    گفتم : عیب نداره , گریه کن ... حالا هر چی می خوای گریه کن ولی همین امشب تصمیم بگیر ... بهت بگم , حبیب … دیگه … این … کارو … ول ... نِ … می … کنه ... اگر اینو کردی تو گوشت , خیلی خوبه …

    همین الان یا ولش کن بیا خونه ی من یا با همین وضعیت بساز , سعی کن با صبوری درستش کنی ... ولی خودتو ناراحت نکن , اینقدر ضعف نشون نده … اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه بخوای گریه کنی که کور میشی …
    گفت : عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو به هم زده ….

    دستی کشیدم به سرش و گفتم : نه مادر ... دیگه این فکر رو نکن ... آقات از قبل اون کثافتکاری رو کرده بود ... اونم بهانه شد تا رو کنه ... پس هیچ ربطی به حبیب نداره , اون بدبخت هم اسیر دست اون شده ... از اول راه و چاه رو اون نشونش داد ... حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم ……

    گفت : نه منم به شما کمک می کنم , خوابم نمیاد ...

    گفتم : امشب که نیره کاری نیست , پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد ...
    اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت : قاسم خیلی پسر خوبیه … رضا هم خوبه …

    و بعد آه عمیقی کشید و گفت : مثل اینکه فقط من شانس نداشتم ...
    گفتم : نه عزیزم ... توام خوبی , حبیبم خوبه ... درست می شه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی ...

    گفت : آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان …

    پرسیدم : دیگه چیه ؟ خدا به خیر کنه ...

    سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت : من … من … می دونی چیه عزیز … من آبستنم …
    گفتم : چند وقته ؟ چرا به من نگفتی ؟

    گفت : آخه روم نمی شد با این اوضاعی که شما دارین ….

    بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم : مبارک باشه قربونت برم ... حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی …به حبیب گفتی ؟ می دونه ؟

    گفت : نه اول به شما گفتم ... الان چهار ماهه ...

    گفتم : ای بابا تو دیگه کی هستی ؟ اونجا که باید طاقت بیاری , نمیاری ... اون وقت اونجا که باید صبر نداشته باشی , داری ... همه کارات برعکسه … من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات …. ( حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری ؟ ….
    گفت : یکی دو هفته چرا خیلی کم ... ولی خوبم کلا مثل شمام ...

    گفتم : مگه من چه جوریم ؟؟؟ …….

    گفت : همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین …
    گفتم : عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی ... چاره ای نداری که گذشت کنی ... ندیده بگیر ... همه چیز رو به روی خودت نیار ... دو تاشم لا سیبلی رد کن ... چی میشه مگه ؟

    گفت : به خدا اگر روزی یک بار منو می زد , این قدر ناراحت نبودم ... خوب نجسی می خوره و گناه داره ... میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی ………
    گفتم : غلط زیادی می کنن ... بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه ... اون از رگ گردن بهت نزدیک تره , می دونه که تو چقدر پاکی … تلاشتم که کردی , نشد ... خوب حالا سرتو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو …
    من اونو نصیحت می کردم ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه , هیچ کاری نمی شه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود ……

    بالاخره خوابیدیم ولی من خوابم نبرد ...

    به صورت معصوم اون نگاه می کردم و به بچه ای که توی شکمش داشت ...

    به خدا گفتم : خدایا تو رو شکر ... نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی … نمی دونم چرا ... اگر هیچ کدوم از سوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم می دم این یکی رو به من بگو …….
    ساعت ده صبح بود که صدای در اومد …. حدس زدم حبیب باشه ...

    خودمو آماده کردم تا هر چی می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هفتم

    بخش دوم




    مادرِ حبیب , زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه ... اون همیشه جلوی من ساکت بود و موُدب …..

    مرتب تعارف می کرد و احوالپرسی و دوباره از اول …. تقریبا نیم ساعت اول که بهش می رسیدی باید می گفتی مرسی ، خیلی ممنون ، خوبن ، سلام دارن خدمتون …… و دوباره مرسی ...
    خیلی هم مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت و همیشه یک لبخند تلخ روی لب هاش دیده بودم ... نه می خندید , نه خوشحال بود ... لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست ….

    اون روز ابروها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلبکاری از من اومده …..

    د و که باز کردم با عصبانیت گفت : سلام نرگس خانم جان …

    از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده …
    گفتم : سلام ... خوش اومدین , بفرما تو …

    گفت : همچین زیاد هم خوش نیومدیم ...

    گفتم : بفرمایید تو ….
    دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم , برای همین گربه رو دم حجله کشتم ... حدس زدم اون ممکنه چی بگه ... یکی این که چرا کوکب اون وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده …

    اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم , پس من باید شروع می کردم ...
    این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ... وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو ؛ پشت سرشم حبیب , من شروع کردم : خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم … تو داری چیکار می کنی ؟ بیا … با من بیا ... می خوام بندازمت تو چاه … خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه … چون به صلاحت نیست ... پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته ... عقل داری یا نه ؟ عاقبت کار اوس عباس رو ببین ... خوبه ؟ توام برو … برو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی ... برو الواتی ...

    رو کردم به مادرش و گفتم : ببخشید شمام مادرشی , باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه ... این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری ... ما با شما این قرارو گذاشته بودیم ؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بیزاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین , من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده , بسه براش … حالا شوهر نکنه که نمی میره ولی الان داره جون می کنه ... از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن ... چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه , گناه کرده …

    شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه ؟ … از بس داره غصه می خوره , بچه ش هم فردا روانی میشه ...

    بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه , من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن …..

    حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود , رو به کوکب کرد و گفت : آره ؟ راسته ؟ من بابا میشم ؟

    به جای کوکب من گفتم : آره , بابا میشی … تو آقا حبیب داری بابا میشی ….. بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو …. این که وضع نمی شه ... بچه ام داره دق می کنه ... خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین ……
    مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت : خدا رو شکر , صد هزار مرتبه شکر ... پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم ... فکر کردم بچه تون نمی شه ... یه عالمه دعا گرفتم دیروز ... چرا مادر به من نگفتی ؟
    کوکب گفت : اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره …..




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هفتم

    بخش سوم




    حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت : الهی من بمیرم ... قسم می خورم دیگه نمی رم .. جلوی عزیز جان قسم می خورم ... دیگه تموم شد ... وای باورم نمی شه , فکر کردم دیگه هیچ وقت بچه دار نمی شیم ... خیلی خوشحالم … خیلی …
    و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت : تموم شد دیگه ... خودتو ناراحت نکن ... ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست …… بذارین بگم چه جوری شروع شد …. یک روز من …. جلوی مادرم بگم ؟

    گفتم : بگو ... ما تشتمون خیلی وقته که افتاده ... بگو ….
    گفت : یک روز من , آقا جون رو با اون زنه دیدم ... دستشو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن ... بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد ... خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم ... التماس کرد به کسی چیزی نگم ...

    ( حالا اون داره حرف می زنه , من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم : خیلی خوب ... بسه دیگه , ولش کن ... از شیرین کاری هات تعریف نکن …. این که تو میگی برای من دلیل نمی شه ... گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه , خودتو می ندازی ؟ نکن دیگه ... به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن …..
    مادر حبیب گفت : راست میگه نرگس خانم ... پسر تو چرا اینجوری شدی ؟ حتما خودتم خواستی … مگه مجبورت کرد ؟ بهت التماس کرد ؟ خوب نمی رفتی مادر ... دیگه بچه دار شدی , نکن ... این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن …. ببخشید نرگس خانم , خیلی بد شد ولی من چون آقا جون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ….خیلی ببخشید ….
    بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه ...

    وقتی اونا رفتن , گفتم : خدا تو رو بیامرزه خان باجی …….
    دو روز بعد گندم هایی رو که خیس کرده بودم , تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم و همه ی سینی ها رو گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه …

    بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد ... فکر کردم اکبر برگشته  , رفتم درو باز کردم ... جلوی در خشکم زد …
    اوس عباس منو کنار زد و اومد تو ... حالت زار و نزاری داشت .... نگاهش پر از ترس بود ... نمی دونم ولی یه جوری شده بود ... تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ... ریشش بلند شده بود , حتی موهاش هم اصلاح نشده بود ... پیرهن بدترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود …

    درو بستم و خیلی خونسرد گفتم : چی می خوای ؟ اگر بخاری آوردی نمی خواد , زحمت نکش ، خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه …

    هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست …
    گفتم : خدا به خیر کنه .... چرا الان اونجا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو …..

    اون بازم حرف نزد ... سرشو انداخت پایین ...
    دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد ... دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید , در کار نبود …
    دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من وردار ... هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش … من تا حالا کاری به کار تو داشتم ؟ باهات دعوا کردم ؟ در خونه ات اومدم ؟ آخه چرا آرامش منو به هم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی …
    سرشو بالا کرد و گفت : چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم … نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش … هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سرگردونم … تو فکر می کنی نمی دونم با شماها چیکار کردم ؟
    نرگس به خدا اگه منو ببخشی , همه چیز رو جبران می کنم ... عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم ... من عاشق توام …….
    گفتم : بس می کنی یا نه ؟ من دیگه اون نرگسی که تو می شناختی نیستم ... یک روز بدون تو می مردم , حالا با تو می میرم … اینه اون فرق من با نرگس قبل ... اون نرگس مُرده , دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد … خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ……
    اون بازم ساکت بود و سرش پایین ...

    خودم ادامه دادم : من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و هشتم

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هشتم

    بخش اول




    - اونم اینه که دست از سر حبیب برداری ... به خاطر کوکب که الان حامله اس , نبرش با خودت ... ولش کن , اون وقت تو رو می بخشم ... قسم می خورم اگر این کارو بکنی , می بخشمت و گرنه از خدا می خوام که تقاص کاراتو پس بدی …….. چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم , تو رو می بخشم …. والله منم خوشبختی تو رو مي خوام ولی دیگه نمی تونم با تو زندگی کنم ……

    با این اومدن و رفتن تو , آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه …… برو با خیال راحت زندگی کن ... من دیگه به درد تو نمی خورم …….
    گفت : بذار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم ... دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه … تو هیچ وقت نذاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد ... من یک روز داشتم ……..
    وسط حرفش پریدم و گفتم : نگو , نمی خوام بشنوم ... چیزی که معلومه کاری که نباید می شد , شد …… تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش , بذار زندگیمو بکنم ... بسه دیگه …. ( و متاسفانه گریه ام گرفت ) تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم … روشن گفتم ؟ …

    اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید , از جاش بلند شد ... خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ... مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه , اونو پاک نکرد و نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت : پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )
    نرگس حلالم کن … ببخش منو … خیلی شرمنده ام ...

    و رفت …

    دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم …
    نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... حال و روز اون منو منقلب کرده بود ... کاش اینجوری نمی شد …

    بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته ……
    یک مرتبه صدای دوباره در , منو از جا پروند ... فکر کردم اوس عباس برگشته , نفمیدم چه طوری درو باز کردم …. ولی در کمال تعجب , خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود …….

    من که هنوز حالم جا نیومده بود , افتادم تو بغلش و اون گریه کن ، من گریه کن …
    اولین چیزی که از من پرسید این بود :  چقدر زود درو بازکردی ! … چرا پشت در بودی ؟ تازه کسی رفته بود ؟ ……
    خانم با یک دایه اومده بود که یه بچه تو بغلش بود و دو تا مرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون … و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن ...

    من هاج و واج به اون نیگا می کردم ... پرسیدم : اینا چیه خانم ؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی ؟ مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟

    گفت : قابل تو رو نداره ... حرف نزن الان , اصلا دلم خواست ….
    مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود ... من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ , این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود ... یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود ... تند تند اونا رو جمع کردم و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق …..
    اما خانم با اون همه ثروت و مکنت , هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بود ….
    پرسید : بچه ها کجان ؟

    گفتم : هر سه تا می رن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن , اکبر برای خودش مرد شده …..

    خندید و گفت : تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟

    گفتم : آره ……
    پرسید : می دونی من چند تا بچه دارم ؟

    گفتم : با این حساب که بدون فاصله می زایی , باید ده تایی داشته باشی ...

    خنده ی قشنگی کرد و گفت : نُه تا دارم ... ولی تو خوب زرنگ بودی …..

    گفتم : من این فرش ها رو قبول نمی کنم , دلیل نداره ... چرا منو ناراحت می کنی ؟
    گفت : تو واقعا شیرزنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی ... باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن , هیچ کدوم مریض نمی شن ... این تصادفی نیست ... واقعا ببین صبار ، فارق ، حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن , هیچ وقت مریض نمی شن ، قوی و سرحالن ... اون وقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم …….. همیشه از من فاصله می گیری , دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده …
    من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم ... راست می گفت بچه های من خیلی قوی و سالم بودن , کمتر مریض می شدن …….
    اون روز خانم از همیشه مهربون تر و صمیمی تر بود ….
    کلی با هم حرف زدیم و ناهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا می شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هشتم

    بخش دوم




    می گفت : این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم ….

    وقتی نیره اومد , بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت : حالا من خواهرشوهرت هستم ... باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد …. ان شالله وقت زیاده ... می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت , اون موقع هر چی می خوای برای خودت بخر …..
    و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن …
    تا موقع رفتن , همین جور حرف می زد و خودش می گفت : دل نمی کنم …..
    بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت : چه خوبه هر سال سمنو می پزی … سعی می کنم امسال بیام ……
    و وقتی هم سوار ماشین شد , باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت ….
    تا اون رفت , من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و فرش ها رو پهن کردم ... خیلی قشنگ بود ...

    ازش قبول کردم , تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم ….
    اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم نمی تونستم فرش بخرم … اونم فرش های به اون گرونی ….
    با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمی کنن ….


    باور کن اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم ….

    فردا رفتم به دیدن آقا جان …. پیرمرد خیلی خوشحال شد ...  خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ولی اون خیلی آقاتر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت : روزی که توی خونه ی من اومدی , جَنم تو رو شناختم .. نترس , خدا با توس ... برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ... البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودت و بچه ها برمیای … اگه زن دیگه ای بود , مخالف بودم ولی تو فرق می کنی ... خوب بابا جان اگر مشکلی داری به من بگو ... کاری از دستم بربیاد , انجام می دم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هشتم

    بخش سوم




    گفتم : شما برای من سنگ تموم گذاشتید , دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم ... اوضاع منم خوبه , کار می کنم و درآمدم بد نیست ……
    گفت : دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم ... منم براش سنگ تموم می ذارم ...
    وقتی از خونه ی آقا جان میومدم بیرون , رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم ... از اون کارایی بود که دوست نداشتم , مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم , خیلی دلم گرفته بود ... اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد …. بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دلتنگ بچه ها شده ... آره , حتما می رم ……..
    یک روز به سمنوپزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن ... از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن …….

    اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبود ……
    کوکب اون سال خودش دعا می خوند … ماشالله که از این کارم خسته نمی شد ,  تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعاها و سوره های قران رو می خوند …
    یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم : کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه , دارم غم باد می گیرم ...کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ؟ ولش کن دیگه مادر ... پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش ...

    با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن ….
    یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه … من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم , با خدا حرف بزنم …..
    شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم ...

    به هر حال صبح زود وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود ... بانو خانم رو صدا کردم گفتم : بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن …

    و به شوخی گفتم : الان دیگه هر دو تامون دم بختیم ... چون آقا بالا سر نداریم , تنمون می خاره ... بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه ...

    و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم ...

    روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود …

    حالا با شوخی من و این قلب , چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو ؟...

    و با همین حال سمنوها رو کشیدیم و بخش کردیم …….
    چهار تا پسرا این کارو کردن ... یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن …. و کارا به خوبی و خوشی انجام شد ….

    و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن , مثل فرفره کار می کردن ...

    اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرف ها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن ….

    من موندم و بچه های خودم …
    نشستم رو پله ی ایوون و گفتم : زهرا یه چایی بیار که خیلی خسته ام … برات بخورم ببینم چی میشه …. حبیب اومد پیش من نشست ….

    از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه …. به روی خودم نیاوردم …. تا خودش به حرف اومد و گفت : عزیز جان از اوس عباس خبر داری ؟
    خیلی خونسرد گفتم : باز تو به اوس عباس چیکار داری ؟ هر چی می خوای بگی بگو که معلومه یه چیزی می دونی ، می خوای حتما منم بفهمم … خوب پس بگو ... نترس  ... اگر کشتمت , گوشتت می خورم ولی استخونتو چال می کنم … خوب چرا می ترسی ؟ بگو دیگه ... ما که رسوای جهانیم , غم عالم روش …
    گفت : به خدا عزیز جان من از اون روز آقا جون رو ندیدم ... اصلا سراغ من نیومده که بهش بگم ولی یکی از دوستاش اومده بود سراغشو از من می گرفت …. منم به جون کوکب نگرانش شدم , رفتم در خونه اش دیدم اونجا رو فروخته و رفته ... و هیچ کس خبر نداره کجاس ... پیش عمو حیدرم رفتم ولی اونم خبر نداشت ... گفتم شاید بخواین بدونین ……




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و هشتم

    بخش چهارم




    گفتم : می دونی من چی فکر می کنم ؟  شماها عقل تو کله تون نیست ... آخه من چرا بخوام بدونم ؟ خوب اگر بخوام , می رم دنبالش …. رفته که رفته ... میگی چیکار کنم ؟ بعدم اون سه روز گم میشه , باز دوباره پیدا میشه ... تازه خونه رو خیلی وقته فروخته , خبر داشتم ... زن که داره , بچه که داره , پولم که خونه رو فروخته داره ... من چرا غصه ی اونو بخورم ؟ ول کنین بابا , برین زندگی خودتونو بکنین ... اگر اومد بهش بی احترامی نکنین , اگر نیومد سرش سلامت … ببینم می ذارین من زندگیمو بکنم یا نه ؟ من هر روز باید اینو به شما بگم ؟ حالا رضا دست برداشته , تو شروع کردی ؟
    گفت : چشم عزیز جان ... فکر کردم شما بدونین بهتره ... به خدا عمو گفت بگم …

    گفتم : عمو خودش چند وقت پیش اومد به من گفت ... خیلی خوب عیب نداره ... گفتی ؟ ولی یه دفعه دیگه‌ به همتون می گم برای من خبر نیارین , فکرم به هم می ریزه و نمی تونم به کارم برسم ….. اون یک هفته پیش اینجا بود ……

    نیره با اعتراض گفت : وا عزیز جان چرا آقا جون میاد , به ما نمی گی ؟  …….

    گفتم : برای اینکه باهاش قرار ملاقات می ذارم , نمی خوام شماها بفهمین …..


    چهار ماه گذشت و از اوس عباس خبری نبود ... یاد روز آخری که اومد پیش من میفتادم ... با اینکه جلوی همه وانمود می کردم اصلا به یادش نیستم …
    حال اون روزش از یادم نمی رفت و بازم دلم براش می سوخت … ولی دوباره یادم می افتاد که با زن دیگه ای زندگی می کنه , مغزم درد می گرفت …..
    دو روز بعد من آماده شدم و با ملیحه و اکبر راهی خونه ی خان بابا شدیم ... نیره هنوز تو عالم خودش بود و گفت نمیام ... منم اصرار نکردم …

    وقتی خواستیم از در بریم بیرون , صدای زنگ در اومد ... اکبر درو باز کرد , اصغر پسر حیدر بود …

    اومد تو و گفت : جایی می خواستین برین زن عمو ؟

    گفتم : می ریم خونه ی خان بابا …

    نفس راحتی کشید و گفت : آخیش خیالم راحت شد , پس شما می دونین ... چون آقام گفت یه دفعه ای بهتون نگم … پس صبر کنین الان میان دنبالمون , همه با هم می ریم ….
    پرسیدم : چی شده ؟ ما از چیزی خبر نداریم ...

    همین جوری که داشتیم می رفتیم , اونم گفت : خان بابا فوت کرده ……
    حالا دیگه آه و افسوس فایده ای نداشت که ای کاش زودتر رفته بودم ... کاش قبل از اینکه ما رو ترک کنه باهاش حرف می زدم …..

    راستی چرا ما آدما این طوری هستیم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و نهم

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش اول




    حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا ….
    چهارراهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا , چهار راه گلکار , میگن ؛ سیاه پوش بود ... همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ سیاه زده بودند و توی باغ قیامت بود …انگار همه صاحب عزا بودن و به هم تسلیت می گفتن …
    حتی گل های باغ هم فهمیده بودن … نمی دونم از قبل این طوری خشک شده بودن یا با رفتن صاحبشون لابلای برگ های خشک و بی طروات , سر خم کرده بودن ….
    دلم اونقدر گرفته بود که حتی نمی خواستم گریه کنم ... فقط اشک راهشو پیدا می کرد و پایین میومد … جای خالی اون دو نفر برای من غیر قابل تحمل بود …
    توی باغ سوزن می انداختی , پایین نمی رفت ... اون همه آدم برای خان بابا اومده بودن ولی نه از اوس عباس خبری بود و نه از فتح الله ... می گفتن اون دو روز پیش رفته و هنوز برنگشته …

    ماشالله اومد جلو و گفت : زن داداش خوش اومدی ... دیدی خان بابام رفت و ما رو تنها گذاشت ؟ ... داداش عباس نیومده ؟
    گفتم : ان شالله میاد ... تسلیت میگم ... آره , واقعا حیف شد …

    لیلی هم اومد و خودشو انداخت تو بغل من و ملوک و کلی گریه کرد ولی یه جمله گفت که منو به فکر وا داشت که اونجا جای اون حرف نبود …

    گفت : شماها که نبودین , همه ی زحمت و ناراحتی این خونه مال من و ماشالله بوده ... خوب خبر ندارین که …..
    من خودمو آماده کردم تا برای خان بابا حلوا درست کنم که لیلی اومد و گفت :  نه , لطفا برنامه های منو به هم نزنین ... لازم نیست شما زحمت بکشین , خودمون درست می کنیم ...

    آستینمو پایین کشیدم و گفتم : خیلی ممنون که خودتون درست می کنین ...

    و رفتم بیرون توی باغ نشستم که دیدم ملوک اومد پیش من و گفت : فهمیدی ماشالله با من و حیدر چیکار کرد ؟

    گفتم : نه ... ( ولی حدس زدم )

    گفت : ماشالله زده تو ذوق حیدر و اونم رفته تو مردا و لیلی هم منو از مطبخ بیرون کرد و علنی گفت دخالت نکنم ... شما میگی حالا چیکار کنیم ؟ …

    گفتم : به دل نگیر ... داره زحمت می کشه , برنامه هاش به هم می خوره ... اشکال نداره ... آخه چه منظوری می تونه داشته باشه ؟ ……..

    گفت : مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی ؟ پس چرا این حرفا نبود ؟

    گفتم : ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم ... الان ولش کن …..
    بعد از خاکسپاری , همه ی اون جمعیت ناهار داده شد ... شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود ….

    ماشالله سنگ تموم گذاشته بود و ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم ... لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن ... خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد که خوب خان بابا جز من و ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون من و ماشالله بودیم و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود , چیکار کنه …

    همه مون می دونستیم که نباید جلوی مردم به اون حرفی بزنیم ...
    من اون جو نفرت انگیز رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو برداشتم و به خونه برگشتم …

    اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم : هر دو منو می شناسین ... نمی تونم تحمل کنم , می رم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم …….

    و این آخرین بار بود که اونجا رفتم ... باغ به زودی فروخته شد و گاوداری به هم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ... ولی می دونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن …..

    بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حقشو …… ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبردار شد , کار از کار گذشته بود …..
    حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر , بی حجاب از خونه بیرون می رفتن , پس سعی می کردن لباس های بیشتری بدوزن و چشم و همچشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه بود …..

    کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو تحویل بدم …. مخصوصا کار نیره رو خیلی قبول داشتم ... اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری های من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت ….

    و جایی هم که اون می رفت , در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت …

    تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون , هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم … وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم ……
    این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم , دوباره شروع کرده بودم و هر چی که می دوختم , می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کرد ……
    چون می دونستم نیره به زودی می ره , سعی می کردم کارو به ملیحه هم یاد بدم ولی هیچکس نیره نمی شد , حتی خودم …..




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش دوم




    کرایه ی خونه رو به موقع می دادم و از پس مخارج خونه برمیومدم ... تو هر فرصتی هم یه چیزی برای خونه می خریدم … تقربیا همه چیزهایی که لازم داشتم رو تهیه کرده بودم و مشکل پولی نداشتم ……
    ولی در همه حال , دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... من جوون بودم و خیلی احساساتی و هنوز نتونسته بودم مهر اوس عباس رو از فکر و روحم پاک کنم ... پس مثل هر زن عاشق دیگه ای از دوری اون رنج بردم و ساعات خلوت خودم رو پر از یاد و خاطرات گذشته کردم …….
    نزدیک عید قربون بود و عزیز خانم از من خواست برم پیشش ... سفره داشت و مولدی ... و از من کمک می خواست ...

    اون به من گفت : تو بیا فقط نظارت کن و سفره رو بچین ...

    قبول کردم ….. نیره و ملیحه رو برداشتم و رفتیم … کوکب هم که پای ثابت مراسم عزیز خانم بود …..

    عزیز خانمی که برای کوکب , مادری دوم بود و مثل دخترش با اون رفتار می کرد … و حالا دیگه بدون اون هیچ جلسه ای برگزار نمی کرد ... کوکب قران رو تفسیر می کرد و همیشه بالای هر مجلسی می نشست و عزت و احترام خاصی برای خودش پیدا کرده بود و حالا که هم شکمش بزرگ شده بود , از قبل اونجا بود که ما رسیدیم ...

    خلاصه درد سرت ندم ؛ توی اون خونه سرنوشت من عوض شد و راهمو پیدا کردم ...

    راهی که آینده ی منو ساخت ……….


    من و نیره سفره رو انداختیم و البته بگم بیشتر سلیقه ی نیره بود که به اسم من تموم شد و منم به روی خودم نیاوردم ….. چه سفره ای هم شده بود …. پر از انواع خوراکی های رنگ و وارنگ …

    حالا هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من ………. دیگه کسی به من گوشه و کنایه نمی زد و تقربیا همه با مسئله ی زندگی من کنار اومده بودن و منو به عنوان نرگس , زن اوس عباس , نمی شناختن … بلکه نرگس خانم خیاط بودم و برای این بهم احترام می گذاشتن …….
    صورتم هم که خندون بود و خودمو پشت نقاب خنده توی جامعه جا کرده بودم ….

    اونا فکر می کردن من خنده رو و بانمکم ولی خودم می دونستم که خنده فقط یک نقابه برای من ... همین …..




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش سوم




    خونه شلوغ شده بود … و همه دور تا دور سفره نشسته بودن …

    دو تا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن ….
    زدم به پهلوی نیره و گفتم : خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه …

    و هر دو خندیدیم ….
    نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود ... حالا نخند کی بخند ... اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون ………
    رفتنش طولانی شد … نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار من و زانو زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت: عزیز جان یه نفر بیرون داره درد می بره ….
    پرسیدم : چش شده ؟
    سر و صدا زیاد بود ... نیره بلندتر گفت : آبستنه , مثل اینکه داره می زاد …..
    من بلند شدم و با نیره رفتم بیرون …

    عزیز خانم که کنار من نشسته بود , نگران شد که چه اتفاقی افتاده ….. بلند شد و دنبال ما اومد …..

    خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه , داره کنار دیوار به خودش می پیچه …

    پرسیدم : دردت خیلی زیاده ؟

    در حالی که ناله می کرد با سر اشاره کرد : خیلی ….
    گفتم : با کی اومدی ؟ چرا چیزی نگفتی ؟

    گفت : عزیزم و خاله ام …

    عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که : الهی من بمیرم ... چی شده ؟

    من گفتم : مثل اینکه دردشه ... مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه ... دردش تنده ….

    عزیز خانم به نیره گفت : برو خانم شازده مظفر رو صدا کن بگو بیاد ...

    و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی ….

    نیره هم رفت تو اتاق و داد زده بود : خانم مظفر دخترتون داره می زاد ... بدویین …..

    خلاصه یک مرتبه مجلس به هم خورد ...

    خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن ریخت به هم …..
    عزیز خانم به من گفت : نرگس دستم به دامنت , یه کاری بکن برن تو اتاق …..
    فورا گفتم : خانم ها همه برگردین تو , یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید بهتون بگم ...

    خودمم رفتم تو …
    فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟

    یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم : خانما باید همه اینجا باشین …..

    خلاصه به زور اومدن تو … و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ...

    گفتم : اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم …. تا همه نشینن نمی تونم بگم ……

    همه نشستن سر جاشون و حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله ……
    خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم : خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره …. حالا همه دست ها بالا رو به آسمون … نه نشد , کمه ... باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه ... وضع خیلی خطرناکه … بالاتر ... بالاتر ... خوبه ... حالا صد مرتبه " امن یجیب " تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن اشاره می کنه : بیا … بیا …

    منم گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم : ادامه بده ….

    اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن ...

    منم رفتم بیرون … آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم ….
    سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ... دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردرگم بودن ...

    خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت : قابله نمی رسه ... بچه ام از دست می ره ….

    عزیز خانم تا چشمش افتاد به من , گفت : نرگس بدو بدو داره می زاد ... خانما نگران نباشین نرگس قابله اس ... می تونه … نترسین ……
    یک لحظه موندم ... تنها چیزی که فکر نمی کردم , همین بود …

    با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی , گیر افتادی ؟ نرگس نکن این کارو ... این بچه ی اولشه , خطر داره …

    گفتم : من وسایلمو نیاوردم , بفرستین دنبال قابله …

    عزیز خانم گفت : فرستادیم ... خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم ؟ خوب تو هستی دیگه , زود باش طفلک داره درد می بره …..
    باز با خودم گفتم نترس نرگس , تو می تونی ... نذار بفهمن که اول کاری …. برو ببینم چیکار می کنی ….

    و گفتم : باشه ...
    من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره ... من نمی تونم چون بچه ی اولشه …
    همین طور که آستین هامو بالا می زدم , گفتم : خیلی خوب پس هر کاری می گم بکنین ... فقط یک نفر هم وردست من باشه …. تو یه اتاق رختخواب بندازین …. آب گرم , پارچه ی آب ندیده ...

    یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ، زود برگرده که چیزی نمونده … تیغ , الکل , لگن بزرگ و کوچیک , پارچ آب گرم , یک پارچ ولرم ... زود باشین …
    عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف …. البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره ….
    همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن , دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش ……….

    حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و نهم

    بخش چهارم




    از اون پرسیدم : اسمت چیه ؟
    گفت : گلناز ...

    و جیغ کشید : مُردم خدا ... به دادم برسین ……

    همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود ... خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن ….

    گفتم : چرا به من التماس می کنین ؟ اون باید بزاد ….

    ولی بعد فکر کردم کاری نداره ... مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن ؟ خوب اینم مثل اون , برو نترس … دیگه اگر کمکش نکنی , ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن ...

    این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که داوطلب کمک شده بود , گفتم : تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه ...

    و لگن رو گذاشتم و گفتم : تا می تونی زور بزن , جیغ نکش ... اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین ….

    شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد ….
    پسر بود و خیلی چاق ……

    دردسرت ندم ... اونا که تو اتاق بودن , هنوز داشتن امن یجیب می خوندن ... آخه صد تا بود …. ( عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت : فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )


    ناف رو بریدم و بستم و بچه رو تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم … و کار که تموم شد , تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت …
    حالا مادر و بچه حالشون خوب بود …… من گفتم زود یه کاچی هم درست کنن ….

    وقتی لباس ها و وسایل بچه رسید , قابله هم اومد …. بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون ……

    قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید : شما کجا کار می کنید ؟
    گفتم : اونجا ...

    و زود رفتم …

    حتما هاج و واج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن …..
    خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت : من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم … برای سلامتی خودش و شوهرش و بچه هاش صلوات …..
    یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی من و گفت : خدا تو رو نکشه …. خفه شدم ... این چه کاری بود کردی ؟ من شک کردم به خدا ... ما رو سر کار گذاشته بودی ؟ آخه ده مرتبه , بیست مرتبه ...

    و خودش بلند خندید و گفت : بی انصاف صد مرتبه ؟ …….
    اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم , چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا می افتادم پایین ….
    فردا صبح مشغول خیاطی بودم که در خونه به صدا در اومد ...
    چادر به سرم کردم و در رو باز کردم ... یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر ….
    خانم مظفر در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما جون بچه ی منو نجات دادین ... اگر اونجا نبودی , نمی دونم چی به سر بچه ام اومده بود ... ایشون دامادمه …

    گفتم : خدا بهش کمک کرد ... حتما قسمت این بوده ….

    گفت : عروسم هم نزدیکه … میشه بیام دنبال شما …..

    گفتم : تشریف بیارین , اگه کاری از دستم بربیاد انجام می دم …. به شرط اینکه دویست نفر ؛ صد مرتبه امن یجیب بخونن ….

    همه با هم خندیم …. چون همه بعد از اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم …….
    وقتی اونا رفتن , دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بود و توی یک بقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کنده کاری شده ی بسیار نفیس ...
    من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت , نه نگم ... چون خودمو می شناختم , از عهده ی من برمیومد ……

    چون می دونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد , فقط می دیدم و انجام می دادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بود که عزت گرفته بود و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قر دادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته این کارَم …
    با خودم گفتم این کار , هم زحمتش کمتره هم پولش بهتره ... پس چرا که نه ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صدم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان