خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صدم

    بخش اول




    خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کار بود …


    اول بذار یک چیزی برات تعریف کنم ... شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه که مادر دکتر مصدق بود و خواهرشوهر خانم می شد … یعنی دکتر مصدق پسر عمه ی بچه های خانم بودن …

    این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بود و دو تا مامای زن آورده بود … مردهای اون زمان زنشونو نمی بردن پیش دکتر مرد , برای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان می رفتن ... منم رفتم ببینم اونجا چیکار می کنن …
    راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم …

    کت و دامن پوشیدم و خودمو شیک درست کردم و رفتم یک راست سراغ اتاق زایمان رو گرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم و گفتم اومدم سرکشی …

    راستش خودم داشتم مثل بید می لرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن , من رفتم …

    با عزت و احترام منو بردن تو اتاق زایمان ... اونجا شاهد یک زایمان بودم ... تمام وسایل کار اونا رو وارسی کردم و متوجه شدم که خودم بهتر از اونا بلدم و خیالم راحت شد …
    وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم و به ذهنم سپردم و از همونجا یکراست رفتم و همه رو خریدم و یک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم رو گذاشتم توش …

    و اینطوری شد که راه من عوض شد و از خیاط تبدیل شدم به ماما ...

    بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو برای خانم تعریف کردم و کلی خندیدیم ……..
    یک هفته بعد نیمه های شب بود که در خونه ی ما رو زدن ... ببخشید منم که وامونده , هر کس در
    می زد می گفتم اوس عباس اومده ... تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده در خونه ی من ... قلبم به شدت می زد و نمی تونستم نفس بکشم ... با زحمت رفتم پشت در , آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ….

    از پشت در پرسیدم : کیه ؟
    گفت : از طرف شازده مظفر اومدم ببرمتون …

    این اولین باری بود که کسی به دنبال من میومد و با اینکه خودمو آماده کرده بودم , بازم ترسیدم ….

    نصف شب بود و من یک زن تنها نمی دونستم چی باید بگم …

    اول اکبر رو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم ...

    عصبانی شد و گفت : به خدا عزیز جان نمی ذارم برین ... یعنی چی ؟ نمی ذارم ... بگیر بشین , من جوابشونو می دم ... نصف شب کجا می خوای بری ؟ …

    گفتم : شما رو صدا نکردم که اجازه بگیرم ... خودم می دونم چیکار کنم ... یادم باشه برگشتم سبیل تو رو بزنم تا فکر نکنی به خاطر اون می تونی به من امر و نهی کنی … خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم …

    و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید , رفتم دم در و گفتم : آدرس رو بنویسین بدم به پسرم …

    اون موقع من برای این که می ترسیدم , آدرس رو گرفتم دادم به اکبر و گفتم : پسرم خونه و دخترا رو به تو
    می سپرم ... من روی تو حساب می کنم ... یادت باشه تو مرد منی ……
    عروسِ خانم مظفر , بچه ی دومش بود ... همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود ... وقتی چادرم رو برداشتم و روسری قشنگی سرم کردم , همه به من نگاه می کردن …

    من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباسشه …

    اول پرسیدم : خوب خانم خوشگل اسمت چیه ؟ …

    با ناله گفت : منور ...

    همین طور که درد می برد , ادامه داد : شما که خوشگل ترید … خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین …
    گفتم : خوب آره , من ماما هستم ...

    بیچاره فکر کرد فرق داره ... گفت : آهان ... پس برای همینه …
    پرسیدم : چند وقت یک بار دردت می گیره ؟ (و نبضشو گرفتم ) خوب ببینم , اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم …

    بعد گفتم : نه , خیلی نمونده …

    اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن ... سریع دستورات لازم رو دادم و خودم یه پیشبند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم ... خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم …


    خانمی که شما باشین , تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم ... به خدا تا اون موقع بلد نبودم …
    ولی با به دنیا اومدن اون بچه , مهارت من زبونزد شد … دهن به دهن چرخید …
    وقتی کارم تموم شد , پول رو هم نگرفتم … می خواستم با بقیه فرق داشته باشم ... این بود که گفتم : اگر دوست داشتید بیارین در خونه …..
    من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه …

    خسته و هلاک بودم ... برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم …
    البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم ...

    اول دست و صورتم رو شستم …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صدم

    بخش دوم




    نیره و ملیحه , سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ...

    پرسیدم : اکبر کو ؟

    گفتن : نمی دونیم , رفته بیرون …

    مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار … اهلش نبود ...

    با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درددلم می کردن ... گاهی با هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد ... کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد …….
    من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم ... اون وقت ها همه سر ساعت دوازده ناهار می خوردن … بچه ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم …

    اولین کسی که دیدم اکبر بود ... هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم : کجا رفته بودی مادر ؟
    دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید ... گفتم : چی شده ؟ خدا به خیر کنه … چرا حالا ؟

    گفت : چرا چی عزیز جان ؟

    گفتم : چرا من عزیز شدم ؟ کار بدی کردی ؟

    و بلند شدم و نشستم ... یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم …
    همگی با هم ناهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت ……

    ملیحه گفت : عزیز جان , داداشم می خواد بره …..

    گفتم : اوغور به خیر ... کجا ان شالله ؟

    بازم ملیحه در حالی که بغض کرده بود گفت : می خواد بره سر کار ……

    من به اکبر نیگا کردم ... گفتم : خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری … یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه , دخترا تنها می مونن ... منم که سر کارم …
    اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود , سبیلش دراومده بود و قدش از من بلندتر بود ... اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت : عزیز خوشگله ………

    گفتم : دِ نشد ... عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ... ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم ... می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم …..
    اکبر گفت : تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم ؟ …..
    گفتم : شما دارین درس می خونین ... اینم یک کار برای منه ……

    نیره که آتیشش تند بود , داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین ….

    گفت : خوب باشه ولی الان باید برم سر کار ….. یعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه , خیلی پول خوبی درمیاره … می خوام منم این تابستون برم اونجا …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صدم

    بخش سوم




    گفتم : حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟
    گفت : باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم ... الان باید برم تبریز ……

    داشتم عصبانی می شدم ... گفتم : اکبر صدای منو درنیار ... با چی بری ؟ با کی ؟ ….

    گفت : با هیچ کس … به من ماشین میدن , خودم می رونم ……
    گفتم : یعنی تو پشت فرمون می شینی؟ … نه , نمی ذارم , تو که بلد نیستی ... با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی ؟ ……
    گفت : بَه چی میگی عزیز جان ... ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن ... مگه همین جوری به کسی ماشین میدن ؟ ….
    بدنم بی حس شده بود ... قدرت حرف زدن نداشتم ... من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر …

    همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس ... با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم و تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟ بگو ...

    فکر کنم داری منو اذیت می کنی ... اصلا همچین چیزی ممکن نیست ... من اون کمپ و رو سر روس ها خراب می کنم که به تو تصدیق دادن …
    اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست …. و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ... ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید ...

    نیره پرسید : به چی می خندی داداش ؟ …
    گفت : عزیز جان دقت کردی منم به شما رفتم ؟ مگه شما چه طوری قابله شدی ؟ منم همون طور راننده شدم ... خودت می دونی عاشق ماشینم , فقط به خاطر اون می رم …
    گفتم : الهی قربونت برم ... تو نرو , من خیلی زود برات ماشین می خرم ... قول می دم ... تو امسالم برو سر کار بابای رضا ... خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من ... پول خوبی هم بهت می ده ... تازه من که نمُردم …
    اکبر گفت : نمی شه عزیز جان ... اونا منتظرم هستن , فردا باید جنس ببرم … بذار برم , بهت قول می دم که زود برگردم ……
    گفتم : اکبر نه … خواهش می کنم دست بردار ... شماها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم ؟ تازه از دست آقات خلاص شدم , تو شروع کردی ؟ …….


    دردسرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت و تا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم ... یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم , داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلنا اوس عباس رو … آوردم با یک کاسه آب و قرآن و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم ………
    موقع رفتن , منو بغل کرد و گفت : زود میام ... خیلی برام خوب میشه ... بذار حالا ببین ….

    گفتم : کی میای ؟
    گفت : یکی دو ماهی طول می کشه … شاید هم زودتر , شایدم دیرتر ... ولی میام …. شما نگران نباش ... می خوام اینقدر پول دربیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ….. ولی قول می دم برای عروسی نیره خودمو می رسونم …

    گفتم : تا عروسی سه ماه مونده ... تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم ؟
    چیزی که ندارم صبره … ندارم اکبر … برای دوری تو صبر ندارم …




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و یکم

  • ۰۱:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و یکم

    بخش اول




    اکبر گفت : عزیز اینجوری نکن , بذار خیالم راحت باشه دارم می رم …..

    دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم : پس به فکر منم باش و زودتر بیا ... منو چشم براهه خودت نذار ...

    ملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد , اشک هام ریخت ... قلبم و روحم داشت می رفت ... حالا می فهمم که عشق بچه یه چیز دیگه اس …
    خونه بدون اکبر خالی بود ... سوت و کور شده بودیم ... هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه یا کاری انجام بده ...

    نیره هنوز گریه می کرد ... می گفت : تقصیر شماس , نباید می گذاشتی بره ….
    لبخند تلخی زدم و گفتم : من جلوی خیلی چیزا رو باید می گرفتم که نگرفتم , اینم روش ... توکل با خدا … ولی دلم خیلی تنگ بود و تمام غصه هام جلوی چشمم اومده بود …..
    خوب اون بزرگ شده بود و باید می رفت دنبال زندگیش …. به هر حالا دیگه رفته بود و کاری نمی شد کرد ……..

    به هر طرف نیگا می کردم , اونو می دیدم ... وقتی یادم می افتاد که اون با ماشین می ره تو جاده , اونم جاده ای که اصلا نمی شناخت , موی بر تنم راست می شد …

    اصلا اکبر تجربه ای نداشت ... خیلی می ترسیدم و دلم داشت می ترکید ولی دیگه چاره ای نبود و اون رفته بود …

    نیره منو به خودم آورد و گفت : اومدن دنبالتون عزیز جان …

    تعجب کردم گفتم : به این زودی ؟ …
    واقعا فکر نمی کردم به اون زودی بیان دنبال من …. رفتم دم در و گفتم : مریض من بوده ؟

    گفت : نه خیر ... ببخشید ولی ما رو خانم شازده فرستاده ...

    گفتم : پس خیلی خوب , شما آدرستون رو بنویسین بذارم خونه , شاید کسی بیاد دنبالم …..
    بعد رفتم حاضر شدم و آدرس رو دادم به نیره و گفتم : مراقب باشه ...

    و رفتم ……
    دو هفته گذشت و من شبانه روز می رفتم سر کار … بیشتر از سر یک زائو باید می رفتم سرِ زائوی بعدی و یکی دیگه و باز یکی دیگه ... مثل اینکه همه ی زن های شهر داشتن می زاییدن ولی چون اول کارم بود و پول زیادی هم می گرفتم , ناراضی نبودم و با اشتیاق می رفتم ….
    حالا دیگه خیاطی قبول نمی کردم چون تا اون زمان سی و دو تا بچه گرفته بودم …

    اکبرم که نبود ببینه من چقدر پول درمیارم و احتیاجی نبود اون این سفر پر از خطر رو بره …..
    حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به صدای قمر گوش بدم ... رفتم و یک گرامافون از اون جدیدهاش خریدیم ... حالا اندازه ی اون کوچیک شده بود و کیفیتش خیلی بهتر , اون طوری که دلم می خواست …

    چند تا صفحه از بدیع زاده و ملوک ضرابی و قمر که خیلی دوستش داشتم , گرفتم و آوردم خونه ...

    گفتم : آخیش چقدر غمبرک بزنم ؟ دلم ترکید …

    یادمه اون زمان بدیع زاده تازه مرغ سحر رو خونده بود و خیلی به دل من نشست ... حالا در هر فرصتی می ذاشتم و گوش می کردم ...

    یک روز که شش دنگ تو گرامافون بودم , کوکب در زده بود و بچه ها درو باز کردن و اونم اومده بود تو و من اصلا نفهمیدم چون داشتم قمر گوش می کردم ...

    یه دفعه پشت سرم ظاهر شد ... از تو چه پهنون , یک متر از جا پریدم ... دیدم دستشو زده به کمرش و همینطور که سرشو تکون می داد با ناراحتی گفت : باریکلا عزیز جان ... چشمم روشن ...

    با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم : چشمت روشن که روشن , خدا کنه چشم تو همیشه روشن باشه … بهت بگم ها , من آقات نیستم ... حرف نزن , هیچی نگو ... دوست دارم گوش کنم ... هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ... نمی خوای , برو خونه تون ... من گوش می کنم , به حرف توام نیست … ای بابا بذار دلم وا شه ... آخه تو چقدر بخیلی بچه , نمی تونی ببینی من از چیزی خوشحال می شم ؟ من باید همیشه غصه بخورم ؟ …. بیا توام گوش کن , به خدا دلت وا میشه و حالت جا میاد …
    اون خندید و گفت : آخه عزیز به خدا گناه می کنی …

    گفتم : به خدا نمی کنم ... گناه , مال مردم خوردنه ... گناه , دل کسی رو شکستنه ... گناه , چشم ناپاک داشتنه ... آخر من چه ضرری به کسی دارم ؟ خوب دوست دارم , ولم کن دیگه …
    همون شد و دیگه هیچ وقت ندیدم کوکب در مورد اون حرفی به من بزنه ... البته منم چون می دونستم دوست نداره , رعایتشو می کردم ولی دیگه مخالفت نمی کرد ... شاید به خاطر این بود که مراعات منو می کرد …
    من کلا نمی تونستم یک دقیقه بیکار باشم چون هم جهاز نیره بود , هم سیسمونی کوکب و لباس عروس نیره ...
    در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم , باید خیاطی می کردم .. این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم … جای اکبر و اوس عباس خالی بود …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و یکم

    بخش دوم




    آقا جان سر کوچه ی نورمحمدیان ؛ یعنی ده متری لولاگر ؛ یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ... ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده ...
    این بود که هر چی می خریدم ,باید دو تا باشه ... پس انگار داشتم دو تا جهاز درست می کردم ... دیگه برام سخت نبود ... پول داشتم و مرتب هم درمیاوردم ...
    خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد ... حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه , می گفت مامای ما خانم گلکاره ...

    این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هروقت هم خونه بودم , از خستگی نا نداشتم کاری بکنم …

    وقتی با خودم فکر می کنم می بینم دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن …
    من هیچ وقت از دست کسی پول نمی گرفتم , وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردای اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم احترام بذارن …
    سیل مواد خوراکی , از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زرباف و لیره و ظرف های نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بود …
    گاهی می موندم اینارو کجا بذارم ... خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو می دادم به کسانی که می دونستم احتیاج دارن ولی می دیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شد ….
    کم کم هر کس حامله می شد , میومد خونه ی من تا معانیه اش کنم ... دوست نداشتم برای این کار برم جایی , این بود که یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم و یک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم ولی فقط برای معاینه ...

    تا اینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره می زاد ...
    مجسم کردم خونه ی علی آقا رو ... فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم ...

    به اون مرد که خودشو حسین معرفی کرد و ترک زبون بود , گفتم : حسین آقا برو زنتو بیار اینجا , اگر خونه ات دور نیست ؟

    گفت :  نه , خیلی ممنونم ... الان برمی گردم , نزدیک هستیم …

    و با عجله رفت که زنشو بیاره ... منم سریع همه چیز رو حاضر کردم ...

    بعد تا اونا برسن , یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق ...

    کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن ….
    زن بیچاره وقتی رسید , دیگه طاقتش تموم بود … به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید , منتها نمی تونست حرف بزنه …
    با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد , کار خودتو بکن …

    اونو خوابوندم روی تخت , در حالی که دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه روی تخت خوابید , چند تا جیغ بلند کشید و بچه به دنیا اومد ...

    فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم و دورش الکل زدم ... بعد اونو شستم , لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم ...

    و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو …
    به نیره گفتم : زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی …
    هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونه ش چون حسین آقا گفته بود کسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره ...

    این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش , با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت …

    یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده , فهمیدم که زایمانش نزدیک شده ... نگذاشتم بره خونه شون , گفتم : نرو من نگرانم , از حال روزت معلومه که امشب می زای ...

    گفت : عزیز جان اصلا درد ندارم …

    گفتم : حالا بمون ضرر که نداره , مام تنها نیستیم …




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و یکم

    بخش سوم




    بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن …
    نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که : بلند شو , دردم گرفته …

    فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح , یک پسر به دنیا آورد …. یه پسر چاق و سفید …

    وقتی می زدم تو پشتش , گفتم : باریکلا پسر خوب , معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی ….
    من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم ...

    حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما , حال و هوامون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود …
    من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم ... تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم ...

    تازه آفتاب دراومده بود که چشمم گرم شد , با صدای در از جا پریدم ...

    حبیب رفت در باز کرد و بهم گفت : عزیز جان اومدن دنبالتون …
    در حالی که نمی تونستم روی پا وایسم , راه افتادم ... برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم , جای دیگه ای نمی ره ...

    خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم … به محض اینکه ماشین راه افتاد , خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم ... باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت , می رفت ... دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم …


    آره دخترم , نقابی که به صورتم زده بودم ؛ دیگه توی خواب نبود ... اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شد …

    محبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بود … با من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم … زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بود …

    دیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده , نمی تونستم بجنگم …….


    ماشین رسید و من پیاده شدم ... طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یک ساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد ... من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت : اومدن دنبال شما ...

    گفتم : کی ؟

    گفت : یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه ...

    گفتم : بگو بیاد …
    گفت : نمی شه , مَرده …

    گفتم : پس صبر کنه …

    گفت : والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه ... می گه جون زنش در خطره …

    از توی هال سر و صدا شنیدم ... زود کارمو کردم و اومدم بیرون ... یه مرد میونسالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت : خانم گلکار دستم به دامنت ... زنم داره می میره ... میگن فقط شما می تونین ...
    گفتم : مگه چی شده ؟

    گفت : نمی دونم , به خدا نمی دونم ... داره می میره ...

    گفتم : چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟

    گفت : تو رو خدا بیا ... حرف نزن , دیر میشه ... دو تا قابله و دکتر بالای سرشه , میگن شما می تونی ... زود باش …
    من دویدم و وسایلم رو برداشتم ... مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم …

    تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید ... دو بار بیهوش شد , ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه ... اونم گفت بچه بدجوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم ... اونم مونده و زنم داره از دست می ره ... وقتی رفتم در خونه شما , حالش خیلی بد بود ... الانم نمی دونم چی شده ... یکی گفت , راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد …

    گفتم : خوب تقصیر اونم نیست , میگی دکتر هم نتونسته ...

    در حالی که مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد , گفت :  یعنی شما هم نمی تونی ؟ …

    گفتم : حالا گریه نکن ... من چه می دونم ... تا برسیم , ببینم چی میشه ……

    خیلی دور نبود ... در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو … جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو ...

    از صدای شیون و هیاهویی که میومد , پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو …

    روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن …




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و دوم

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دوم

    بخش اول




    فوراً نبضشو گرفتم ... از بس کند بود به زحمت احساس می شد و این نشونه ی خوبی نبود و معلوم بود جون بچه در خطره ...
    فورا شکمشو معاینه کردم و فهمیدم سر نچرخیده و باسن بچه به طرف پایین بود ...

    به همه گفتم : برین بیرون زود ... فقط دکتر بمونه و قابله ی خودش … بقیه بیرون ...
    با خودم گفتم یا مرتضی علی کمکم کن تا نجاتش بدم …….
    معطل نکردم و دستکش دستم کردم و بدون ترس اول دو تا کشیده ی محکم تو صورتش زدم تا هوشیار بشه و شکمشو حرکت دادم و با دست بچه رو چرخوندم و دست انداختم و اونو کشیدم بیرون …
    همه ی این کارو در عرض سه چهار دقیقه کردم ... بچه کبود شده بود و نفس نمی کشید ... فورا دستکش رو درآوردم و به دکتر گفتم : تو بقیه کارای اونو بکن …
    و دست انداختم توی دهن بچه و راه تنفسش رو باز کردم و دو تا هم زدم تو پشتش ... صدای گریه اش بلند شد و به قابله هم گفتم : اینم با شما ... سالم و سر حال ... یه پسر کاکل زری …
    هنوز دستم به بچه بود که دکتر از اونور داد زد : خانم گلکار داره نفسش قطع میشه …
    من پریدم سر زائو رو آوردم بالا و دکتر چند بار قفسه ی سینه شو فشار داد ... نبضش به شماره افتاد و یک نفس کوتاه کشید و کم کم نبض تندتر شد و یه کم بعد چشمشو باز کرد و با ناله پرسید : بچه ام خوبه ؟ …
    دکتر گفت : یه فرشته به داد تو و بچه ات رسید …
    بچه رو که مرتب کردیم , قابله رفت و خبر داد که حال هر دو خوبه …
    فریاد شادی توی خونه پیچید و دست زدن و صلوات فرستادن ... من بقیشو گذاشتم به عهده ی دکتر و قابله … یک نفس راحت کشیدم و رفتم بیرون ... شوهر و مادر و پدر زائو با چشمون گریون پشت در منتظر بودن و نمی دونستن از من چه طوری تشکر کنن ……..
    گفتم : حالشون خوبه و خدا رو شکر … حالا یه چایی به من بدین که گلوم خیلی خشک شده …
    خونه ی خیلی مجللی بود … من به اصرار و تعارف اونا روی یک مبل نشستم یه چایی بخورم و برم …

    خودم حالم خیلی خوب نبود چون از شب قبل تا اون موقع آب هم نخورده بودم …

    مادر زائو اومد و پهلوی من نشست و گفت : من تعریف شما رو خیلی شنیده بودم ولی به حرف مادر شوهرش گوش نکردم و قابله ی خودمون رو صدا زدیم و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم …
    گفتم : این وضعی که برای دخترتون پیش اومده , ممکنه به ندرت اتفاق بیفته ... نه تقصیر شما بود نه قابله ... قسمت بود به دست من بچه به دنیا بیاد ... کار خدا بود وگرنه منم کاره ای نیستم …

    که همون موقع دکتر که مردی همسن و سال من معلوم می شد , اومد روی صندلی پهلوی من نشست و گفت : من دکتر ولی زاده هستم … خانم اگر اجازه می دادین دست شما رو می بوسیدم ... من این همه مهارت تا حالا ندیده بودم ... چرا به فکر من نرسید که همین کارو بکنم ؟ از خودم خجالت کشیدم , این همه درس خوندم و فکر می کنم اگر نمی رسیدین و اون خانم یه طوری می شد , مقصر من بودم ...

    واقعا عجیب بود که من منتظر بودم خودش بزاد ... البته نه که سعی نکرده باشم , سعی کردم ولی نشد ... همه ی اون کارایی که شما کردین منم کردم ولی بچه باز رفت بالاتر و حالش بدتر شد …

    به هر حال بهتون تبریک می گم …..
    گفتم : خاطرتون جمع , کار منم نبود … کار کس دیگه ای بود ... اینجا واقعا خدا به دادش رسید …
    بیچاره جدی نگرفت و گفت : شکسته نفسی می کنین ... شما خیلی خانمی ... میشه بفرمایید چیکار کردین که اگر به موردی مثل این برخوردم جون مریض به خطر نیفته ؟ …
    گفتم : اون داشت بیهوش می شد و هیچ کمکی برای به دنیا اومدن بچه نمی کرد , پس زدم تو گوشش ... بچه هم که خیلی وقت بود آماده ی اومدن بود خودشو جمع کرده بود ... اون توی شکم ؛ جای نرم و لیزی قرار داره , پس با دست هم هوشیارش کردم هم باسنشو دادم بالا ... بچه پاهاشو باز کرد و من تونستم بکشمش بیرون ……

    اون که داشت با دقت به حرف من گوش می داد , پرسید : اگر یه وقت بچه خودشو باز نکرد چیکار کنم ؟ ….. گفتم : اگر هوشیار باشی اصلا نمی ذاری کار به این جا بکشه … قبل موقع شروع درد زایمان باید شکم مریض معاینه بشه ... همیشه بچه خودش می چرخه ولی اگر نچرخیده بود , قابله باید سر رو به طرف لگن بچرخونه تا موقع زایمان مشکلی پیش نیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دوم

    بخش دوم




    اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم : ببخشید آقای دکتر , من خیلی خسته ام …
    با شرمندگی گفت : اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟
    گفتم : چه حرفا می زنین ! آقای دکتر شما تحصیلکرده هستین ...من چیکارم ؟ ولی چشم , اگر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی کنم ...

    پرسید : شما چند ساله این کارو می کنین ؟
    گفتم : می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومیه که گرفتم ... ببخشید الان خیلی خسته ام ... ( خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم , خیلی خوب نبود )

    واسه ی همینه بلند شدم که برم ... باز پرسید : شما مگه چند سال دارین ؟

    فکر کردم خوب اینو می تونم بگم ... گفتم : سی و هفت سال …

    با حیرت گفت : آخه جوون ترم به نظر میاین … وقتی شما اومدین تو , من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین ... واقعا آفرین …
    گفتم : ای آقای دکتر , ببخشید من دارم از خستگی می میرم , شما چی دارین از من می پرسین ؟

    و رفتم که وسایلم رو بردارم و برم …
    همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط , دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم …
    وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم : اسم پسرتو بذار مرتضی ؛ اگر دوست دارین …
    و خوابم برد …
    یک ساعت بعد با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه , از خواب پریدم ...

    پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : اومدن دنبالتون ...

    گفتم : نه , دیگه نمی تونم …
    نیره فوراً گفت پس من می رم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری …

    گفتم : نه , صبر کن ببین کیه ... اگر مریض خودم باشه نمی شه نرم ... باید برم , قبلا قول دادم …
    باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم ... وقتی بچه ی اول به دنیا اومد , دیدم هنوز هست …
    چون برای اولین بار بود , دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه …
    خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود ...

    نزدیک ظهر در زدن ملیحه درو باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه …
    هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج و گوشت گرفته تا گلدون های قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس …

    خلاصه روز عجیبی بود … برای من و بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم , خیلی باارزش بود ... احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش می بره , تماشایی بود …
    من گفته بودم می تونم و تونستم ... ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره …

    بله , این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ...

    به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده ...سرمو رو به آسمون کردم و گفتم : دستت درد نکنه اوستا کریم ………
    خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید …..
    عروسی نیره نزدیک شده بود و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود , تو منزل آقا جان برگزار بشه ...

    نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره , دختر خانم , رفتن خرید عروسی …
    من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ... اون روز یکشنبه بود و جمعه قرار بود جهاز رو ببریم … در عین حال خیلی بی حوصله بودم چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ... دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم ... مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در برنمی داشتم ... سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دلتنگی بود رو بگیرم ... بدخلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دلشوره هم بهش اضافه شده بود …
    هر وقت میومدم بشینم سر کار , یکی میومد دنبالم و تا می رفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم , کارم رو عقب میانداخت تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم …
    و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ... کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن ... من و ملیحه و زهرا با رضا رفتیم …


    گفتم بهت , خونه ی نیره نبش کوچه ی نورمحمدیان بود ... یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ ... نمی دونی چه احساسی داشتم ...  همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود ... روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد , فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سربلندی جهاز اونو آورده بودم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دوم

    بخش سوم




    رقیه و بانو خانم ، خانم و دختراش و دخترای بانو خانم همه اومده بودن و چقدر من جلوی اونا سرافراز شدم …….
    وارد خونه که می شدی یک راهرو بود که یک طرفش آشپزخونه ی مدرن و شیکی بود با بهترین وسایلی که تازه اومده بود ... من برای اولین بار اجاق به اون خوبی می دیدم و طرف دیگه یک اتاق بزرگ که اونم ناهارخوری بود ... با یک میز بزرگ و مجلل و بعد از آشپزخونه , یک سالن پذیرایی با فرش و مبل های قشنگ و پنجره ی سراسری رو به حیاط و طرف دیگه اتاق نشیمن با همون پنجره ها ... یک حیاط بزرگ با حوضی استخر مانند …
    طبقه ی بالا پنج اتاق با یک هال و یک حموم …

    نمی دونستم نیره و قاسم اون خونه رو می خواستن چیکار ولی آقا جان با اینکه خیلی پیر شده بود , فکر آینده رو هم کرده بود ...

    من دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ….
    خلاصه اثاث رو چیدیم و برگشتیم ….

    من حالا منتظر اکبر بودم و چشمم به در بود ... اون اخلاقش مثل آقاش بود و نبودنش خیلی به چشم میومد ... دلم می خواست بیاد و ببینه که چقدر اوضاع رو به راهه و من براش گرامافون خریدم و یک دفعه به فکرم رسید حالا که می تونم یه ماشین براش بخرم , چرا نخرم ؟ شاید به هوای ماشین اگر اومد دیگه نره ……

    این بود که فردا با رضا و حبیب رفتیم دنبالش و یه شورلت آبی خریدم و گذاشتم دم در خونه …

    حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود ... اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ... اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم ... دلم شور افتاد بود …. برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم ...
    یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود … من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم ... احساس می کردم اکبر میاد ... صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بردارم , یقین داشتم اون میاد ...
    تو این حال بودم که صدای زنگ در به صدا دراومد … با عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم : می دونستم میای ... فدات بشه مادر ... دلم گواهی می داد …

    ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود …
    گفتم : سلام آقای دکتر ... به این زودی گیر کردی ؟ چی شده ؟ …

    خانمی که همراهش بود , زن جاافتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟
    گفتم : در مورد چی ؟ مریض دارین ؟

    گفت : نه , لطفا اگه میشه بیایم تو …..

    گفتم : بفرمایید …….

    و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بذاره …

    خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم …
    نیره اونا رو برده بود تو اتاق پذیرایی ….. خودم زیردستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره ... اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم , آبروم می ره ... دل ناگرون بودم و دلهره داشتم …
    زیردستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم : الان چایی حاضر میشه ...

    و شیرینی رو گرفتم ……
    خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم ... غرض از مزاحمت این بود که دکتر ….. راستش ما می خواستیم … از … می دونین راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …

    گفتم : راحت باشین تو رو خدا ... هر چی شده بگین , من دارم نگران می شم ….

    ادامه داد : متاسفانه دکتر پارسال زنشو از دست داده و دو تا بچه داره ...

    گفتم : وای چه بد …




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و دوم

    بخش چهارم




    - متاسفم , به خدا خیلی سخته اون دو تا بچه بی مادر شدن ... خدا برای کسی نخواد ... ببخشید آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه ... نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم …

    و باز برای همدردی آه بلندی کشیدم و گفتم : دنیا همینه ... خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟
    خانمه گفت : هر دو دخترن هشت سال و پنج سال …

    گفتم : دختر کوچیک منم نه سالشه , اسمش ملیحه اس … راستش دختر بهتره , واقعا دردسرش کمتره …
    دکتر چرا خانم فوت کردن ؟
    دکتر گفت : والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم …

    گفتم : والله شما بدتون نیاد ؛ بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن …
    یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی ...  بد شد ...

    اومدم درستش کنم … گفتم : خدا کنه همه مثل شما خوب و باوجدان باشن …

    دکتر گفت : شما کی شوهرتون فوت کرده ؟
    یه دفعه موندم چی بگم ... گفتم : برای چی ؟

    و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو مطبخ ... نیره داشت چایی می ریخت …
    به نیره گفتم : نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟
    نیره گفت : شما ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی … حرف نزن بذار ببینیم برای چی اومدن ... همش صدای شما میاد …
    گفتم : وا ... زیاد حرف زدم ؟ باشه …

    و برگشتم تو اتاق و گفتم : الان چایی رو دخترم میاره ... ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟
    خانمه گفت : دکتر اون شب که با هم کار می کردین , شیفته ی شما شده ... من خواهرش هستم ... پرس و جو کردیم ؛ شما شوهر ندارین , اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین ...
    واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم : کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن ... من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت …
    شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته ...

    و باز خندیدم و به دکتر گفتم : شما هم میون پیغمبرها , جرجیس رو انتخاب کردین ... این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن , اومدی سراغ من که هزار تا دنباله دارم … از شما بعید بود آقای دکتر …..
    دکتر گفت : خیلی ببخشید ... به من گفتن شما تنها هستین وگرنه جسارت نمی کردم ...
    گفتم : اشکالی نداره , خوب پیش میاد ... حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگار دکتر داشتم ...

    و بلند خندیدم و اونام خندیدن ….
    دکتر در حالی که از جاش بلند می شد , گفت : خیلی شما رو تحسین می کنم ... واقعا اون شب منو تحت تاثیر قرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده ...
    حالا از تو چه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کرد و صورتش قرمز شد و دست و پاشو گم کرد ... من مونده بودم که حالا چیکار کنم !!!! …
    بالاخره خداحافظی کردن و راه افتادن ... به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد ...

    نیره درو باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد …

    اومد اونم با چه وضعی ... ریشش دراومده بود و لباس هاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک …
    خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد … بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون ...

    من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم … اکبر پرسید : اونا کی بودن ؟
    گفتم : خواستگار …

    گفت : ما که دختر دم بخت نداریم ... یعنی چی ؟ …

    گفتم : وا پس من کیم ؟ برای من اومده بودن …
    خندید وموضوع رو جدی نگرفت ... گفت : نه , راستی ؟ ...

    نیره گفت : راست میگه عزیز جان , برای اون اومده بودن … عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره ... جای آقام خالی ……

     


    عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندید …..
    بعد ادامه داد : من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم ... حالا برات تعریف می کنم …..

    پرسیدم : عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بود ؟ ….

    بازم خندید و گفت : راستشو بگم ؟ نه ... من هیچ وقت جز اوس عباس نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم ... برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم …




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و سوم

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و سوم

    بخش اول




    اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود رو وسط اتاق پهن کرد ... خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود …
    وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده , منم ذوق کردم و ارزش کارش برام زیادتر شد …...
    یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود , مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم …
    اکبر می گفت : بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم … از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد …
    اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود ... شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه …
    ولی نیره بهش گفت : عزیز جان برات ماشین خریده …
    نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود , به هر دلیلی به گریه می افتاد ... اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریشو بگیره ... هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید : آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟
    اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه ... فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم , حتما خودش این کارو می کرد …
    بالاخره عروسی نیره رسید ... توی خونه ی آقا جان با همون شکوهی که آقا جان برای محمود عروسی گرفته بود ... شام مفصل , نمایش روحوضی ... همه چیز عالی بود …
    اکبر پشت فرمون نشست و من کنارش ... نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب ... راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس , به طرف خونه ی آقا جان …

    چه بازی ها داره سرنوشت ... یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقا جان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم و آه می کشیدم …
    وقتی با ماشین وارد خونه ی آقا جان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما , تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه …
    صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود ...
    همه از ما استقبال کردن … قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ... من که از ماشین پیاده شدم , دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد … پشت سر هم می گفت : مرسی خاله جون ... خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من ...
    منم خندیدم و گفتم : من که ندادم , تو گرفتیش...  وقتی تو قنداق بود دادم به تو , دیگه پس ندادی …
    با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت : الهی قربونت برم خاله ... خیلی دوستت دارم , تو خیلی ماهی …….
    تا من با قاسم حرف می زدم , نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه ... دور عروس بزن و بکوب راه افتاده بود ... رفتم تو ؛ دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن ... منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم ... چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن …
    خوب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم ………..
    بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم … مثل همون وقت ها بود ... ساکت و دور از هیاهوی عمارت …..

    نشستم لب پنجره ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود ... یاد روزهایی که عاشق اون شدم , افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۵/۱۳۹۶   ۱۲:۳۶
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و سوم

    بخش دوم




    از اونجا به حیاط نگاه کردم , بیا و برویی که برای دختر من بود ... هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد …
    تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اونچه که به دست آوردم , برام مهم نیست …. همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد ... بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود ؛ تو نمی فهمیدی ...

    و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست ... نه غمش نه شادی ؛ هیچکدوم …….
    نیره رو بردن برای بزک کردن و ستاره خانم ( دختر خانم ) گفت : خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم …

    وقتی کار عروس تموم شد , منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم … من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم ... با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم ……
    بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن … توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد …
    نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت : عزیز جان اینو دوست ندارم , بگو وردارن …
    خندیدم و گفتم : قربونت برم خیلی خوشگل شدی ... اون موقع که می ذاشتن باید می گفتی , دیگه حالا دیر شده ، حرف نزن ….

    و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه ….
    بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم و یه مدت پیشش نشستم …

    زهرا خانم می گفت : هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد ... خیلی حال و روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم …..
    خدا رو شکر نمایش روحوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم …
    بعد از نمایش روحوضی , شام دادن و کم کم موقع رفتن شد ...

    من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم , خودم اوس عباس رو دیدم ... سیگار دستش بود و خیلی دور وایساده بود …..
    دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه ……. فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته …….
    احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم ... برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم , من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن …… خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم …..


    وسط های پاییز بود , فصلی که من خیلی دوست داشتم …. نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبر هم رفته بود …
    نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم … اونم مثل خودم بلندپرواز بود و می گفت : تو این سفرها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم ...  شهرهای مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم …

    خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ...

    پس مخالفت نکردم و اونم رفت ….




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و سوم

    بخش سوم




    حالا من و ملیحه توی خونه تنها بودیم … هر کس میومد دنبال من , ملیحه رو با خودم می بردم …
    کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم …
    خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود …

    تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما … اون که می رسید , فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد … اون یکی از دلخوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ...

    چند روزی نذاشتم بره ... هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی ... دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم ... به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد …….
    کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود ... این بود که همونجا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاثشون هم آوردن و جا به جا شدن …..
    هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود … حالا دیگه خیالم راحت بود …

    به حبیب گفتم : اینجا اصلا پولتو خرج نکن ... هرچی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت …
    ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه … عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه …… از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم ... چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه ….
    ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خونه و یکی دیگه اشک ……
    حالا پول روی پول می ذاشتم ... اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم …
    یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم ... اون سه هزار متر زمین بود ... خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه ……
    باهاش قرارداد بستم , پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن ... نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه …
    این بار اکبر چهار ماه نیومد ... طوری شده بود که از دلتنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو ؛ چشم به در گریه می کردم ... ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت …..
    یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنوپزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم … بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد ...

    حبیب پرید و درو باز کرد و گفت : عزیز جان اومدن دنبالتون ...

    من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره ... بعد رفتم وسایلم رو برداشتم و آدرس رو دادم و رفتم …
    خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب برگشتم … همیشه میومدن دنبالم و منو برمی گردوندن ... همه می دونستن که این قانون منه …

    کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه و صدای حرف میاد ... خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده ...

    با ذوق و شوق رفتم تو ….. مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم ……
    اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید … منو که دید ترسید … چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم ……
    گفتم : به به اوس عباس ... اُغور به خیر ... این طرفا ؟ مفقود شده بودی ...چی شد دوباره پیدات شد ؟

    گفت : خوبی عزیز جان ؟
    گفتم : اووووووو ...... خیلی خوبم .... ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی …..




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و چهارم

  • ۲۰:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و چهارم

    بخش اول




    گفت : همین که شماها رو خوب می ببینم خوبم ...
    گفتم : کاری داری این موقع شب اومدی ؟
    گفت : نه , سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم …..
    گفتم : خیلی ممنون ... من اومدم و خیلی هم خسته ام , حالا می تونی بری … من خسته ام می خوام برم بخوابم …
    کوکب گفت : عزیز جان شام خوردی ؟

    گفتم : نه , ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم , خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می ذاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم … اِلا شربت و چایی , لب به هیچی نمی زدم …
    ولی گرسنه رفتم و خوابیدم ... حالا قلبم به شدت می زد و توان از بدنم گرفته بود … بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم … شاید هم دلم براش تنگ شده بود ...
    اوس عباس مرد چهارشونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود … حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود ... خدا می دونه که راضی نبودم ... دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه چون عشق من به اون برای ابد بود ... دعاهای من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود …
    دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ... دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره …

    آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست ... اگر دوست داری باید برای خودش باشه وگرنه اون خودپرستیه نه عشق ... و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه … نمی خوام خاری و خفتش رو ببینم ... دوباره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته …
    از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم : روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی , برای من مُردی ... نمی خوام قلبت سیاه بشه ...

    و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم …
    ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟
    و خودم جواب دادم ... نرگس اگرم نیست , تو باش ... بذار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی …
    چند روز بعد که هوا داشت تاریک می شد , دوباره اوس عباس اومد …

    من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم ... شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود ... توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود ...
    حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنوپزون می رسه یا نه که صدای در اومد ... تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم … دیدم اوس عباسه …
    گفتم : سلام , خوش اومدی ... چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو ... عیب نداره , هنوز نامحرم نیستیم ... بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ……
    شکسته و آروم اومد تو ... خسته به نظر می رسید …

    من داشتم گلدونا رو آب می دادم , اونم نشست روی پله ی ایوون ... کوکب و ملیحه اومدن و باهاش روبوسی کردن ... خوشحال شده بود ... مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب …
    بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟

    گفتم : آره دیگه , نذر دارم ... خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من … بعدم اصلا این کارو دوست دارم ….

    گفت : منم خیلی دوست داشتم ... می ذاری بیام هم بزنم ؟




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و چهارم

    بخش دوم




    گفتم : بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن ... بیا هم بزن و برو ….

    گفت : می دونم … می دونم …
    ولی برای یه چیز دیگه اومدم ... شنیدم که داری خونه می سازی …….
    گفتم : آره ... برای چی ؟

    گفت : بده به من … من برات می سازم ... آخه من سلیقه ی تو رو می دونم , می خوام برات سنگ تموم بذارم ……
    گفتم : نمی شه .. من با پدر رضا قرارداد بستم ... خیلی وقته شروع کرده ... اما اگر نظری داری , خوب برو بهش بگو ……

    مِن و مِنی کرد و گفت : آخه …
    من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه ... حتما بی کاره و بی پول …
    گفتم : اوجا رو که نمی شه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم ... هر وقت خواستم شروع کنم , می دم به شما ... تا اون موقع کاراتو بکن , بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم …

    معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود ... با ناراحتی بلند شد که بره ...

    نیره براش چایی و شیرینی آورد ... باز نشست …

    همون موقع در زدن و اومدن دنبالم ... من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم : از آقات بپرس , اگر بی پوله از قول خودت بهش بده ... نذار بفهمه من دادم ...

    و کیفم رو برداشتم و راه افتادم …
    به حیاط که رسیدم , اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب می ری بیرون ؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته ...
    یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو برداشتم و بدون خداحافظی رفتم …

    راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم ... خوب دلیلش هم که معلومه …
    وقتی برگشتم , نزدیک صبح بود ….
    رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده ... از ترس دلم فرو ریخت …

    گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده ... می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم …

    اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه …
    توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم : خدایا کمک کن تا هیچ وقت دل اونو نشکنم … حالا باهاش چیکار کنم ؟ …
    در حالی که قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود , چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه ؛ بعد حسابشو برسم که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده …

    یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود ……...
    اکبر بیدار نشد … پیدا بود که خیلی خسته س ... نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم … بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش …….
    کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت …

    در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم , اونم بدون معطلی گرفت …
    اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود ... کوکب بچه ی دومش, حشمت , رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر …
    نیره یک پسر که اسمشو آقا جان , محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقا جان فوت کرد ...

    مرگ اون آدم خوب و مهربون , تهرون رو عزادار کرد ... نمی دونی مردم براش چیکار می کردن ... فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و از خونه ی آقا جان تا چهل روز صدای قران قطع نشد …..
    خیلی از کسبه که اونو می شناختن , تا یک هفته دکانشونو باز نکردن ... بهت بگم من ندیده بودم برای کسی این طوری عزاداری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .....
    و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد , اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم …...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و چهارم

    بخش سوم




    اما کار خونه , نیمه تموم مونده بود … پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه … بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...

    منم با کار زیادی که داشتم , نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روس ها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه ...
    فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست رو برام ساخت ... پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی …
    حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود …… بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع ….. اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا , جا بشه و یک حمام …………
    از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون , دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود , اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد …

    البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم ...
    بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید ... به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم …

    و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم …
    اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت , اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جابجا شدم …
    و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد … قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره ... دلیلشم این بود که همش می خواست پنهونی این کارو انجام بده ... پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود ... هر چی بیشتر به اون فشار میاورد , حبیب بیشتر سراغش می رفت و این کارو مدام انجام می داد …
    تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره …
    خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت … می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ... این بود که گفتم شاید مستقل بشن ؛ اوضاع فرق کنه ……
    حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه …..

    وقتی جابجا شدیم , اکبر از من پرسید : عزیز جان چه احساسی داری ؟
    گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه ... زمونه یه چیزایی به آدم یاد می ده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی , میشه درد ... ولی اگر برسی , می بینی که خیلی ام مهم نبود …
    نه که خوشحال نباشم , هستم ... الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم …
    هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد …
    خوب من و ملیحه تنها بودیم ….. ملیحه رفت درو باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن ... بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود ... صدا زد : عزیز جان بدو بدو کارت دارن ...

    من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین ... گفتم : چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟
    پرسید : خانم گلکار ؟

    گفتم : منم ... کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟ …..




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان