گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتم
بخش سوم
در حالی که می فهمیدم خونه پر شده از فامیل و آشنایان اونا ... همه داشتن عزاداری می کردن و من برای جواد خان , های های گریه کردم ...
دلم نمی خواست به این زودی اونو از دست بدم ... مهربون ترین و آقاترین مردی بود که من تا آخر عمرم مثل اون ندیدم ...
حالا می فهمیدم با وجود اختلاف سنیِ زیاد و چهار تا بچه , خاله برای چی اونقدر اونو دوست داشت ...
جواد خان واقعا دوست داشتنی بود ...
در همین موقع صدای یک زن رو شنیدم که زد به در و گفت : یا الله ...
کسی تو اتاق نبود , برای همین نیم خیز شدم و گفتم : بفرمایید ...
سه تا زن چادری اومدن تو ... اشک هامو پاک کردم ... یکی از اونا رو شناختم ... عزیز خانم بود ...
با مهربونی گفت : غم آخرتون باشه لیلا جون ... شنیدیم تو سرما موندین , اومدیم احوال پرس ...
گفتم : مرسی ...
و چشمم رو بستم ... اصلا حوصله ی اونو نداشتم ...
بعدا فهمیدم که جریان اون شب چی بوده ...
ملیزمان در حال آماده شدن بوده که وقتی خواستگار میاد , بره سینی چای رو به جای من ببره تو اتاق که جواد خان صداش می کنه و یک لیوان آب می خواد ...
در همین موقع در خونه رو می زنن و عزیز خانم و دو تا از دختراش میان خواستگاری ...
ملیزمان به جای اینکه آب ببره , اول می ره خودشو آماده می کنه ...
دستی به سر و روش می کشه و بعد یک لیوان آب رو می بره برای جواد خان ... و می بینه صورتش کبود شده و کف از دهنش بیرون اومده ...
ناهید گلکار