گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نهم
بخش اول
قلبم شروع کرد به تند و تند زدن ... فکر می کردم وقتی خاله اومده و یا الله می ده یعنی نامحرم با خودش آورده ...
پس حتما هرمز اومده ...
از جام پریدم و رفتم جلوی آیینه و دستی به سرم کشیدم ...
با اشتیاق دوباره برگشتم کنار پنجره ...
خاله رو دیدم که پشت سرش عزیز خانم و دو تا خانم دیگه داشتن با خانجان روبوسی می کردن ...
مثل یخ وا رفتم ...
بهتره بگم دنیا روی سرم خراب شد ... آخه چرا خاله هنوز چهلم جواد خان نشده اینا رو برداشته آورده اینجا ؟
پس اون دلش می خواسته من با پسر عزیز خانم عروسی کنم و اصلا منو برای هرمز نمی خواد ...
شایدم هرمز همین طوری یک چیزی گفته و دلش نمی خواد با من عروسی کنه وگرنه حتما به خاله می گفت ...
اوقاتم حسابی تلخ شده بود ...
خاله جلوتر اومد بالا و صدا زد : لیلا ... کجایی خاله ؟ بیا که دلم برات خیلی تنگ شده ...
وقتی تو بغل خاله جا گرفتم , احساس عجیبی داشتم ... انگار تمام عقده های دلم باز شد و زدم زیر گریه ... دلم خیلی پر بود ... نمی دونستم چطور با زندگی روبرو بشم ...
زندگی ای که اصلا دست من نبود و مثل یک عروسک خیمه شب بازی , دیگران نخ منو می گردوندن ...
چطوری فکر کنم ؟ به چی اعتقاد داشته باشم و چی بپوشم ؟
و این برای من به معنای اسارت محض بود ... اینکه من درس خوندن رو دوست داشتم و به موسیقی علاقه داشتم , اصلا برای کسی مهم نبود ...
اونا ازم می خواستن که چیزی باشم که اونا می خوان ...
و خاله از همه بیشتر منو درک می کرد ...
عزیز خانم منو بوسید و با خنده ی بلند گفت : ببین لیلا جون , هر کجا بری پیدات می کنم ...
ما دیگه تو رو ول نمی کنیم ...
و بعد با عشرت روبوسی کردم ... و پشت سرشم خواهر دیگه اون , شوکت ...
یک طور خاصی به من نگاه کرد که چندشم شد ...
با صدای کلفتی که من از شنیدنش تعجب کردم , گفت : تعریف شما رو خیلی شنیدیم ... ولی شما رو تو مریضی دیده بودیم ... حالا حالتون خوبه ؟
ناهید گلکار