گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نهم
بخش چهارم
حالا تنها امیدم چهلم جواد خان بود که چند روز بعد تو قلهک می گرفتن و من هر طوری شده بود باید خودمو به هرمز می رسوندم و جریان رو می گفتم ...
صبح زود , از بوی حلوا بیدار شدم ...
خانجان , چراغ سه فیتله ای رو گذاشته بود گوشه ی اتاق و داشت حلوا درست می کرد که ببریم سر خاک ... چون سرمای صبح توی مطبخ غیرقابل تحمل بود ...
در خونه هنوز بسته بود که یکی کلون در رو زد ...
من هوشیار شدم و از زیر کرسی اومدم بیرون ... حسن که تو حیاط دست و صورتشو می شست , دوید درو باز کرد ...
من از اون بالا نگاه می کردم ... با یکی گرم دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و یکم طول کشید تا درو بست و اومد و گفت : خانجان , پسر خاله با ماشین اومده که می خواد ما رو ببره ...
خانجان گفت : وا خاک بر سرم , چرا نگفتی بیاد تو ؟
حسن گفت : هر چی گفتم قبول نکرد و گفت تو میدون منتظر می شه ...
بی اختیار پرسیدم : هرمز بود ؟
در حالی که خانجان نگاه بدی به من انداخت , حسن گفت : به خدا اسمشو نمی دونم , شاید آره ... باید هرمز باشه ...
تند تند حاضر می شدم و همش می گفتم : زود باشین ... دیر شد ...
و کمک می کردم تا خانجان حلواها رو تو دوری پخش کنه ...
و بالاخره در حالی که پسرا هر کدوم یک دوری دستشون بود , از سر بالایی می رفتیم بالا تا به میدون برسیم ...
دیگه داشتم از هیجان می مردم ... هنوز شک داشتم که هرمز اومده باشه و می خواستم خودمو هر چی زودتر به اون برسونم ...
از دور ماشین سیاه رنگ اونا رو دیدم و هرمز رو پشت فرمون ...
صورتم مثل انار قرمز شده بود و قلبم تند می زد ...
خانجان بازوی منو کشید و گفت : یواش برو ... چادرتو بکش تو صورتت ...
ناهید گلکار