خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۴۴   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    خانجان با خنده ای که از گریه بدتر بود , اومد و دست منو گرفت و گفت : برو بشین ورپریده ... چیکار داری می کنی ؟ آبروی منو بردی ...
    من با حرص یک چرخی زدم و ازش دور شدم و مخصوصا شروع کردم به خوندن شعری که اون روزا خیلی معروف شده بود و تو سیاه بازی های عروسی ها خونده می شد و همه بلد بودن و جواب منو می دادن ...


    در حالی که بغض تو گلو داشتم , چرخ می زدم و می خوندم ...

    دیشب من بودم و آبجی اوفینا ...
    آهای رَتِته پَتِینا
    گفتم که بمیرم برات ای سرو قدینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتم که ز من شرم کن ای مشدی حسینا ...
    آهای رتته پتینا
    دیشب من بودم آبجی اوفینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتم بده ماچی تو از اون قند لبینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتا که خجالت بکش از این منِ نینا ...
    آهای رتته پتینا ...


    در همین موقع برگشتم , دیدم علی هم دوباره اومده تو زنونه و داره با من می رقصه و می خونه ...
    خنده ام گرفت از اینکه من برای این که حرص خانجان و عزیز خانم رو در بیارم داشتم این کارو می کردم , اون چرا اومده ؟ الان عزیز خانم سکته می کنه ...

    که صدای داد و بیداد اومد و من ساکت شدم ... ولی خانجانم غش کرده بود ...
    من دف رو گذاشتم زمین و رفتم سر جام نشستم و از جام تکون نخوردم ... خوب فکر کردم اون غش کرده تا من دیگه نخونم و احتمالا هم همین طور بود , چون خیلی زود به حال اومد ...
    ولی پچ پچی تو مهمون ها راه افتاده بود , نگفتنی ...
    احساس می کردم کمی دلم خنک شده ولی آروم نشده بودم ... اما از اینکه علی هم با من همراه شده بود , هم خیلی خوشم اومد و هم تعجب کردم ...
    وقتی خانجان حالش خوب شد , علی که نمی خواست از کنار من جم بخوره , در گوش من گفت : خیلی عالی بود , کیف کردم ... بازم بلدی ؟

    صورتم رو بردم جلو و گفتم : حمومی آی حمومی , فرش و قالیچه ام رو بردن ...
    یک مرتبه زد زیر خنده و طوری که از خنده روده بر شده بود و نمی تونست خودشو نگه داره , گفت : ای وای ... ای وای , وای وای مُردم ...
    با سرعت همین طور که ریسه می رفت , از زنونه زد بیرون ...
    دیگه کارد می زدی خون عزیز خانم و خانجان در نمی اومد و اقدس و عشرت با من قهر بودن ...
    ولی شوکت دائم کنارم بود و قربون صدقه ی من می رفت و از کاری که کردم , تعریف می کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان