گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سیزدهم
بخش سوم
من که دیگه تن در داده بودم که علی شوهرم شده و دیگه هرمزی در کار نیست , دوباره دلشوره ی اونو گرفتم ...
یعنی ممکنه طلاقم بدن ؟ ای خدا , چه کار خوبی کردم ... کاش قبل از عقد این کارو کرده بودم و پشیمون می شدن ...
بعد می تونستم به هرمز بگم دیدی من شجاعم ؟ ...
وقتی شام می دادن , ظاهرا همه چیز فراموش شد و عزیز خانم سعی کرد موضوع رو عادی جلوه بده ... ولی خانجان همش با یک بغض و چشم هایی گریون تو مجلس راه می رفت ...
تا موقع دست به دست دادن من رسید ...
دو تا اتاق از اتاق های سمت چپی رو داده بودن به من و علی ... تو یکی از اونا رختخواب هایی که خانجان با هزار امید و آرزو آماده کرده بود رو انداخته بودن وسط اتاق و یک لحاف ساتن گلبهی که دور ملافه اش تور دوخته بودن ...
چشمم که به اون افتاد , دلم می خواست پا به فرار بذارم ... من چطور با علی تو این رختخواب بخوابم ؟ ...
اصلا نمی تونستم ...
باید یک فکری می کردم ...
خوبه فرار کنم برم خونه ی خاله و همون جا بمونم تا طلاقم بدن ... ولی نمی شد ... دلم برای خانجانم می سوخت , خیلی حالش بد بود ...
عزیز خانم و خانجان و عده ای زن دور ما جمع شده بودن برای دست به دست دادن ...
عزیز خانم در حالی که به صورت من نگاه نمی کرد , گفت : مبارک باشه ...
و عشرت و خانجان دست ما رو گذاشتن تو دست هم و همه از اتاق رفتن ...
ولی عزیز خانم موند ...
درو بست و با لحن خیلی تندی به من گفت : خدمت تو بعدا می رسم ... من امشب از داشتن عروسی مثل تو خجالت کشیدم ... خوب خودتو نشون دادی سلیطه ولی تو نمی دونی اینجا کجاست و من کیم ...
حالا امشب بگذره , من درستت می کنم ...
من از ترس سرم پایین بود و فقط گوش می کردم ولی علی با اعتراض گفت : مگه چیکار کرده ؟ ... این حرفا چیه می زنین ؟ تو عروسی خودش رقصیده ... همه این کارو می کنن ...
عوض اینکه بگی عروسم هنرمنده , میگی خجالت کشیدم ؟ به خدا عزیز از گل بالاتر بهش بگین با من طرفین , کسی حق نداره لیلا رو ناراحت کنه ...
ناهید گلکار