خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    دو دستشو گذاشت زیر سرش و طاق باز خوابید و بدون مقدمه گفت : می خوای برات دف بخرم ؟
    گفتم : خدا به خیر کنه , خواب نما شدی ؟ سر صبح به سرت زده ؟
    گفت : می خوای ؟
    گفتم : خوب معلومه ... ولی کجا بزنم ؟
    نه بابا نخر , برام میشه آیینه ی دق ...
    گفت : تو کاریت نباشه ... برای من بزن , خیلی دوست دارم ... موقعی که داری می زنی صورتت گل میندازه و خوشحال میشی ...
    منم می خوام تا آخر عمر با هم بخندیم و شاد باشیم ...
    گفتم : وای علی , می دونی ؟ منم دوست دارم اینطوری باشم ولی عزیز خانم اجازه نمی ده من تو این خونه دف بزنم ...
    گفت : یواشکی می خرم و برات میارم ... هر وقت خونه نبود تو بزن , بعدم قایم کن ...
    گفتم : واقعا تو این کارو می کنی ؟ کجا قایم کنم عزیز خانم پیداش نکنه ؟

    گفت : پشت کمد , کاری نداره که ...
    گفتم : ویولن هم دوست دارم یاد بگیرم ... ببین اگر یاد بگیرم اونم برات می زنم ها ...


    برگشت طرف من و یکم به من نگاه کرد ...
    خجالت کشیدم ... گفتم : عه , این طوری نیگا نکن بدم میاد ..
    گفت : تو صبح ها خوشگل تر میشی ... میشه کنارم بخوابی ؟ نه , نه , دست بهت نمی زنم ... فقط دراز بکشیم ...
    گفتم : فقط دراز بکشیم , قول ؟
    گفت : قول ...
    آهسته سرمو گذاشتم رو بالش ...

    کمی به من نگاه کرد و زد زیر خنده ...
    گفتم : چرا می خندی ؟
    صداشو مثل سیاه ها کرد و گفت : سواد می خواد که من سواد ندارم ...
    منم فورا گفتم : کفش می خواد , لباس می خواد , ندارم ...
    همینطور که می خندید , گفت : جمال بی مثل می خواد , ندارم ...
    منم گفتم : قالی و قالیچه می خواد ندارم ...
    و دوباره هر دو از خنده ریسه رفتیم ...
    همینطور که می خندید , گفت : تو واقعا محشری ... لیلا تو عجب دختری هستی ... چقدر بانمکی ...
    گفتم : تو هم خوبی علی ...

    انگار صدای خنده مون زیادی بلد شده بود , مخصوصا علی خیلی با صدا می خندید ...
    یکی چند ضربه زد به در ...

    علی باز دستشو گذاشت روی دهن من و گفت : کیه ؟
    و شوکت با صدای مردونه ش گفت : علی جان ؟ بیاین بیرون اگر بیدارین ؟ ...
    علی همینطور که می خندید , گفت : نه بیدار نیستیم , خوابیم ... مزاحم ...
    و رو کرد به من و سرشو آورد تو صورت من و یواش گفت : چادر و روسری می خواد , ندارم ...
    اما دل من از اینکه باید می رفتیم بیرون , به شدت گرفت ... می ترسیدم ... از مواجه شدن با عزیز خانم وحشت زیادی داشتم ...
    گفتم : علی حاضر شیم بریم بیرون , بد نشه ... عزیز خانم دعوا نکنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان