خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    گفت : عه , این شوکت همیشه حال منو می گیره ....
    پرسیدم : مگه نرفته خونه ی خودشون ؟ ...
    گفت : نه , شوکت طلاق گرفته ... گویا بچه دار نمی شد , شوهرش زن گرفت ... عزیزم طلاقشو گرفت ...
    گفتم : وای پس اونم با ما زندگی می کنه ؟
    گفت : دختر خوبیه , به خدا کاری به کسی نداره ... دنبال شوهر هم نیست , مهربونه ...
    رفتم تو فکر چون حس خوبی نسبت به اون نداشتم ... با اینکه من و علی جدا خوابیده بودیم , بازم من خجالت می کشیدم از اتاق برم بیرون ...
    علی خودش رختخواب ها رو جمع کرد و روی اونا رو مرتب کشید و گفت : اینطوری عروس خوبی به نظر می رسی ...
    من می رم دست و صورتم رو بشورم ...
    علی که رفت , لباسم رو عوض کردم و روی درگاهی نشستم ...
    تا خانجانم اومد , چشمم که به صورتش افتاد از خودم خجالت کشیدم ... اونقدر گریه کرده بود که پلک هاش به هم چسبیده بود ...
    گفتم : الهی بمیرم خانجان , تقصیر منه ...
    منو بغل کرد و رو سینه اش گرفت و گفت : نه مادر ... از دیشب اونقدر حرف بارم کردن و طعنه لطیفه بهم زدن ,  دیگه جا ندارم ...
    حالا غصه ام شده تو رو چطوری دست اینا بسپرم و برم ... عزیز خانم تا تلافی این کار تو رو در نیاره , ولت نمی کنه ...
    گفتم : نگران نباشین ... شما راست می گفتین علی پسر خوبیه ... مواظب من هست , نمی ذاره کسی اذیتم کنه ...
    گفت : گردنم بشکنه ... بی مادر بشی الهی , تقصیر منه ... دنبه رو دادم دست گربه ... اصلا خاطرم جمع نیست , می دونم من برم طیفون نوح به سرت میاره ( طوفان )
    بیا بریم برات کاچی درست کردم ...
    ببینم لیلا دیشب که اذیت  نشدی ؟

    با خجالت گفتم : برای چی ؟
    گفت : علی ... علی اذیتت نکرد ؟ ...
    با دست اشاره کردم و یواش گفتم : علی برای خودش جدا جا انداخت اونجا و خوابید ...
    گفت : وای , خاک عالم تو سرمون شد ... عزیز خانم پیگیر بشه , روزگار من و تو رو سیاه می کنه .. بروز ندی ها ... به روی خودت نیار ... بیا بریم ...
    گفتم : نمیام خانجان , همین جا می مونم ... از عزیزخانم می ترسم ...
    علی اومد تو اتاق ... گویا حرف منو شنیده بود و گفت : سلام خانجان ... لیلا نمی خواد بترسی , به این حرفای عزیزم فکر نکن ... فقط زبونشه به خدا , دلش خیلی مهربونه ...
    نترس , من هستم نمی ذارم کسی بهت حرف بزنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان