گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهاردهم
بخش سوم
گفت : عه , این شوکت همیشه حال منو می گیره ....
پرسیدم : مگه نرفته خونه ی خودشون ؟ ...
گفت : نه , شوکت طلاق گرفته ... گویا بچه دار نمی شد , شوهرش زن گرفت ... عزیزم طلاقشو گرفت ...
گفتم : وای پس اونم با ما زندگی می کنه ؟
گفت : دختر خوبیه , به خدا کاری به کسی نداره ... دنبال شوهر هم نیست , مهربونه ...
رفتم تو فکر چون حس خوبی نسبت به اون نداشتم ... با اینکه من و علی جدا خوابیده بودیم , بازم من خجالت می کشیدم از اتاق برم بیرون ...
علی خودش رختخواب ها رو جمع کرد و روی اونا رو مرتب کشید و گفت : اینطوری عروس خوبی به نظر می رسی ...
من می رم دست و صورتم رو بشورم ...
علی که رفت , لباسم رو عوض کردم و روی درگاهی نشستم ...
تا خانجانم اومد , چشمم که به صورتش افتاد از خودم خجالت کشیدم ... اونقدر گریه کرده بود که پلک هاش به هم چسبیده بود ...
گفتم : الهی بمیرم خانجان , تقصیر منه ...
منو بغل کرد و رو سینه اش گرفت و گفت : نه مادر ... از دیشب اونقدر حرف بارم کردن و طعنه لطیفه بهم زدن , دیگه جا ندارم ...
حالا غصه ام شده تو رو چطوری دست اینا بسپرم و برم ... عزیز خانم تا تلافی این کار تو رو در نیاره , ولت نمی کنه ...
گفتم : نگران نباشین ... شما راست می گفتین علی پسر خوبیه ... مواظب من هست , نمی ذاره کسی اذیتم کنه ...
گفت : گردنم بشکنه ... بی مادر بشی الهی , تقصیر منه ... دنبه رو دادم دست گربه ... اصلا خاطرم جمع نیست , می دونم من برم طیفون نوح به سرت میاره ( طوفان )
بیا بریم برات کاچی درست کردم ...
ببینم لیلا دیشب که اذیت نشدی ؟
با خجالت گفتم : برای چی ؟
گفت : علی ... علی اذیتت نکرد ؟ ...
با دست اشاره کردم و یواش گفتم : علی برای خودش جدا جا انداخت اونجا و خوابید ...
گفت : وای , خاک عالم تو سرمون شد ... عزیز خانم پیگیر بشه , روزگار من و تو رو سیاه می کنه .. بروز ندی ها ... به روی خودت نیار ... بیا بریم ...
گفتم : نمیام خانجان , همین جا می مونم ... از عزیزخانم می ترسم ...
علی اومد تو اتاق ... گویا حرف منو شنیده بود و گفت : سلام خانجان ... لیلا نمی خواد بترسی , به این حرفای عزیزم فکر نکن ... فقط زبونشه به خدا , دلش خیلی مهربونه ...
نترس , من هستم نمی ذارم کسی بهت حرف بزنه ...
ناهید گلکار