گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
بالاخره سه تایی رفتیم تو اون اتاق بغلی , سر سفره ی ناشتایی ...
اون اتاق مشرف به حیاط بود و یک پنجره ی سرتاسری داشت و یک پیچ امین الدوله جلوش آویزن بود ...
این اتاق بزرگ و دلباز بود ولی عزیز خانم به ما دو تا اتاق کوچیک عقبی رو داده بود ...
خودش کنار سمار نشسته بود ... فورا روشو از من برگردوند و جواب سلام منم نداد ...
تخم مرغ و شیر رو گذاشت جلوی علی و گفت : بخور مادر قوت بگیری ... حالا حالاها باید با زندگی دست و پنچه نرم کنی ...
بدت نیاد خانجان , کاش به حرف خاله خانم گوش کرده بودم و این بلا رو سر بچه ام نمی آوردم ...
خانجان با ناراحتی گفت : نگو عزیز خانم , از دیشب گفتی بسه دیگه ... دل بچه می ترکه , خوف می کنه ...
علی با خنده گفت : وای نمی دونی عزیز چه بلایی سرم اومده , اونقدر که دلم می خواد تا آخر عمر همین طور بلا سرم بیاد ... نمی دونستم لیلا اینقدر خوبه ...
باور کن عزیز حالا یک کاری از روی بچگی کرده , شما ببخشین ...
لیلا هم می خواست از شما معذرت بخواد ... مگه نه لیلا ؟ ...
گفتم : آره , معذرت می خوام ...
علی ادامه داد : عزیز به خدا همون دختریه که من می خواستم , خیلی خوب و مهربونه ... حالا خودت می ببینی ...
در حالی که صورت عزیز خانم به شدت رفته بود تو هم و معلوم بود از حرفای علی خوشش نیومده , اون روز کوتاه اومد ...
برای پاتختی کلی مهمون اومده بود و عزیز خانم اون بالا نشسته بود و منو هم پهلوش نشونده بود که از جام , جُم نخورم ...
ولی خانجان طبق عادتی که داشت همین طور کار می کرد و از عزیز خانم فرمون می برد و باز این حرص منو در آورده بود ...
خودمو کنترل می کردم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم دوباره حرص عزیز خانم رو در بیارم ...
اما تا آخر مهمونی نه اجازه داد حرف بزنم , نه از جام بلند بشم ...
بعد از اینکه مهمون ها رفتن , گفتم : صبر داشته باش , تلافیشو در میارم ...
عزیز خانم به کمک دختراش تمام کادوها رو برداشت و روی هم دسته کرد و با خودش برد بالا ...
خانجان پرسید : مگه اونا مال لیلا نیست ؟
گفت : الان که لازم ندارن ... من براشون نگه می دارم , به موقع بهشون میدم ... یکم پول جمع شده , اونم می دم به علی ... دست زن که پول نمی دن ...
ناهید گلکار