گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
یک دفعه با داد و بیداد عزیز خانم بیدار شدم .... اون برای نماز صبح بیدار شده بود و وقتی علی رو تو راهرو دید روی زمین خوابیده , عصبانی شد و هر چی از دهنش در میومد به من گفت ...
صبح داشتم تو مطبخ کار می کردم که علی صدام زد : لیلا ؟ لیلا ؟
جواب ندادم ...
خودش اومد سراغم و گفت : تو رو خدا منو ببخش ... دیشب گیر چند تا رفیق افتادم , ازم شیرینی عروسی می خواستن ... دیگه بردمشون بهشون شام دادم و طول کشید ... منو می بخشی ؟
گفتم : آره , به شرط اینکه منو ببری پیش خانجانم ... امروز می خوام برم ...
علی برق شادی تو چشمش نشست و گفت : چشم , فدات بشم ... همین امروز می ریم ...
علی به عزیز خانم گفت ... سری با افسوس تکون داد که انگار ما می خوایم کار بدی بکنیم ...
گفت : هر جهنمی می خوای برین , برین ... من که از دست شما خسته شدم ... ولی ماشین رو نبر , من پول ندارم هی بنزین بریزی تو ماشین و با زنت پرسه بزنی ...
برامون فرقی نمی کرد , قبول کردن اون برامون کافی بود ... از خونه زدیم بیرون ... مثل مرغی بودیم که از قفس آزاد شده ...
بال در آورده بودم ...
علی با محبت دستم رو گرفته بود و با خوشحال تکون می داد و من بعد از مدت ها , صورتم از هم باز شده بود ...
تا سر نواب رفتیم و یکم تخمه خرید ... درشکه گرفتیم ... علی منو بغل کرد و گذاشت بالا ...
گفتم : چیکار می کنی ؟ بده جلوی مردم ...
گفت : چه بدی داره ؟ دلم می خواد ... هر کس دوست نداره , پشت دوری بکشه ...
و راه افتادیم به طرف چیذر ...
ناهید گلکار