گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفدهم
بخش چهارم
علی گوش می داد و بادی به غبغب انداخته بود که انگار اونم مرد خوبیه و اصلا منو آزار نمی ده ...
خواستم لب به شکایت باز کنم و درددلم رو به خانجانم بگم ... ولی اون مادرم بود از اینکه می دید علی اینقدر منو دوست داره , خوشحال شده بود ...
با خودم فکر کردم چرا دنیاشو خراب کنم ؟ بذار فکر کنه من خوشبختم ...
بذار ندونه که این همه مصیبت رو با این سن کم چطور تحمل می کنم ...
ما اونجا موندیم تا حسن و حسین از سر کار بیان و ببینیمشون و بعد بریم ... با اینکه علی بی خیال بود و با اونا گرم گفتن و خندیدن بود ؛ من , نگران و آشفته از ترس روبرو شدن با عزیز خانم بودم ...
بهش التماس می کردم : علی , زود باش تا تهرون خیلی راهه ... زود باش بریم دیگه ...
و علی به اونا قول داد که روز بعد وقتی از اداره اومد منو برداره و با هم دوباره برگردیم بیایم و تا عروسی بمونیم ...
از خانجان که جدا می شدم , گریه م گرفت ... دلم می خواست داد بزنم و بگم نذار من برم ...
اونجا جهنمی در انتظارمه که طاقتشو ندارم ...
بازم دیروقت بود که رسیدیم خونه ... علی کلید انداخت و درو باز کرد و هر چی می تونستیم آهسته و بی صدا وارد خونه شدیم ...
هم عزیز خانم و هم شوکت خواب بودن و بیدار نشدن ... و این برای من جای شکر داشت ...
علی ساعت پنج از خونه بیرون می رفت و منو صدا نمی کرد ...
اما اون روز در گوشم گفت : حاضر شو تا برگشتم بریم خونه ی خانجان ...
ناهید گلکار