گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هجدهم
بخش چهارم
شوکت گفت : علی ؟ داداش جون , دفی که برای لیلا خریده بودی را عزیز شکست ...
علی مثل جرقه از جا پرید ... شروع کرد به داد زدن که : برای چی این کارو کردی ؟ من دوست دارم زنم دف داشته باشه ...
بهت احترام گذاشتم شما نبینی ... دیگه چی می خواهی ؟
و همین طور که عصبانی بود لباس پوشید و از خونه بیرون رفت ...
فکر می کنم شوکت این حرف رو زد تا شاید علی حدس بزنه کار عزیز خانم بوده ولی علی ساده تر از این حرفا بود ...
عزیز خانم که خیلی ناراحت شده بود , گفت : بهانه اش بود داد و بیداد کرد تا بره نصفه شب بیاد وگرنه اون برای این چیزا تو روی من وانمیسته ...
من دلم بیشتر گرفت ... اگر باز بره و نیاد , با این دست سوخته و زخم زبون های عزیز خانم چیکار کنم ؟ ...
ولی یک ساعت نشده علی با یک دف خیلی بهتر از اولی , برگشت ...
عزیز خانم از شدت ناراحتی نمی تونست حرف بزنه ... علنا می لرزید ...
گفت : علی ده بارم بیاری , من می شکنم ... اینجا جای این جور چیزا نیست , ما تو این خونه نماز می خونیم ...
علی انگشتشو گرفت طرف عزیز خانم و گفت : فقط یک نفر به این دف دست بزنه , من می دونم و اون حتی شما عزیز ... لیلا دوست داره , منم براش خریدم ...
هر وقت شما نبودین اون می زنه ... ما به شما کاری نداریم وگرنه می ذارم می رم خونه ی خانجان زندگی می کنم ...
من که هنوز مچم تو دستم بود و درد می بردم , از خشم عزیز خانم می ترسیدم ...
اونم مونده بود به علی که در مقابلش ضعف داشت چی بگه ... سعی کرد خودشو کنترل کنه ... گفت : فردا که از تو کافه ها جمعش کردی , نیای پیش من و بگی چیکار کنم ؟ ...
اون موقع این منم که تفم تو صورتت نمی ندازم ...
و با حرص غیظ در حالی که به من بد و بیراه می گفت , رفت بالا ...
اون روز که رفتن ما به خونه ی خانجان از یاد رفت و بعد از اونم دیگه از ترس تقاصی که باید پس می دادم , حاضر نشدم حرفشو بزنم و وانمود کردم حالا که دستم سوخته کاری ازم برنمیاد ...
ناهید گلکار