گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
با عجله گفتم : چشم عشرت خانم ...
و دویدم سوار ماشین شدم ...
منتظر زخم زبون های عزیز خانم بودم ولی اون سکوت کرده بود و جلو بغل دست علی نشسته بود ... خدا می دونه چه حالی داشت ...
علی پاشو گذاشت روی گاز ... تا اونجا که می تونست با سرعت می رفت ...
جاده خاکی بود و میفتاد تو دست اندازها و ما بالا و پایین می رفتیم ...
خوب من و شوکت از ترس دست همدیگر گرفته بودیم ... من که چشمم رو هم بستم و هیچ کس جرات نداشت بهش بگه یواش تر برو ....
یکم که رفتیم , علی شروع کرد به داد و هوار کردن سر عزیز خانم : آخه چرا ؟ برای چی عزیز ؟
من که بهت گفتم چقدر لیلا رو دوست دارم , چرا این کاری کردی ؟ ... می ذارم می رم ... دیگه پشت گوشِت رو دیدی منو دیدی ...
لیلا همه چیز منه ... نمی فهمی ؟ چرا دلت نمی خواد من اونو دوست داشته باشم ؟
بدگوییشو کردی , نشد ... به من راه کارای بد رو نشون دادی , نشد .. خودت دست به کار شدی ؟ می خوای ما رو از هم جدا کنی ؟
توی مادر , به من نگفتی عروس ده روزه رو طلاق بدم ؟ ...
من از لیلا تا آخر عمرم نمی گذرم ...
ببین عزیز , شده از همه ی دنیا می گذرم از لیلا نمی گذرم ...
علی این حرفا رو با داد و فریاد از ته گلوش می زد و عزیز خانم همین طور سکوت کرده بود ...
وقتی رسیدیم در خونه , گفت : خدا رو شکر , فکر نمی کردم برسیم ...
من منتظر چیز دیگه ای بودم ولی اون با سرعت پیاده شد و در خونه رو باز کرد و فورا از پله ها رفت بالا ...
ناهید گلکار