گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیستم
بخش اول
گفتم : دست شما درد نکنه ولی نمی خوام , لباس دارم ...
گفت : بیا جلو , بیا خجالت نکش ... بشین اینجا پیش من , عروس خوشگلم ...
ولی من هنوز منتظر بودم نیشش رو بزنه چون به شکل مسخره ای تغییر رفتار داده بود و کاملا معلوم بود داره ظاهرسازی می کنه ...
با تردید کنارش نشستم ...
گفت : ببین فکر کنم این بهت میاد ... اینم هست ... اصلا هر کدومش رو می خوای بردار ...
زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... انگار این زن رو اصلا نمی شناختم ...
گفتم : هر کدوم رو شما صلاح می دونین , خوبه ... برای من فرقی نمی کنه ...
چند تا از اونا را برداشت و گفت : فکر کنم همین ها خوبه ... حالا اینا اینجاست , هر وقت خواستی بگو بهت می دم ...
تو عروس منی , زن پسر منی , من تو رو دوست دارم ولی یک چیزایی هست که نباید انجام بدی ... قبول داری ؟
گفتم : مثل دیدن خانجانم ؟
سرشو چند بار برد بالا و آورد پایین و گفت : نه ... نه ... آدم که نمی تونه مادرشو نبینه ... من اون کارای بد دیگه ات رو میگ م ...
گفتم : عزیز خانم من کار بدی نکردم ... اگر لباس ها رو می گین , من که نخریدم علی خریده ...
اگر دف رو می گین , اونم علی خریده ... شما دیدین من دست به اون دف بزنم ؟ ...
گفت : مادر , آدم خودشو دست مرد نمی ده ... اونا از این چیزا خوششون میاد ... زن سالم خوب نیست از اون لباس های جلف بپوشه ..
گفتم : اگر شما با زبون خوش بهم بگین من گوش می کنم ...
گفت : راست میگی , منم بیخودی عصبانی شدم ... خوب بردار پارچه هاتو و بریم ناشتایی بخوریم ...
لیلا حالا فکر نکنی دیگه بعد از این بهت سخت نمی گیرم ... می خوام ازت زن زندگی بسازم , یک روز منو دعا می کنی ... ولی دوستت دارم ...
ناهید گلکار