گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیستم
بخش دوم
پارچه ها رو برداشتم و گفتم : دستتون درد نکنه ...
و وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم شوکت با سرعت داره می ره پایین ...
تا عزیز خانم بقچه ها رو جمع کنه و بیاد پایین , گفت : لیلا یک وقت گول کاراشو نخوری ... می دونی لباس زیرای تو رو چیکار کرد ؟
گفتم : نه , نفهمیدم ...
گفت : داد به اقدس و عشرت که برای شوهراشون بپوشن ...
اون تمام ترسش از اینه که علی رو از دست بده ... این پارچه ها رو هم بیخود ازش گرفتی , حالا باید براش تقاص پس بدی ...
اون می خواست به علی ثابت کنه که منظور بدی نداشته ...
گفتم : شوکت خانم شما چرا اینقدر با عزیز بدی ؟ بیچاره می خواست دل منو به دست بیاره ...
گفت: بد نیستم , اون مادر منه ... مگه میشه دوستش نداشته باشم ؟ ... ولی فکر کنم اون منو دوست نداره , خیلی ازش زخم خوردم و می شناسمش ...
بذار از خونه بره بیرون , برات تعریف می کنم ...
عزیز خانم طبق برنامه ی هر روزش نزدیک ظهر رفت مسجد ... من و شوکت داشتیم کارای ناهار رو می کردیم ...
اون روز من احساس بهتری داشتم و به خاطر حمایت خاله ام دیگه خودمو بی کس و تنها نمی دیدم ...
شوکت مقداری گوشت گذاشته بود تو کاسه و داد دست من ... یک گلیم جلوی در مطبخ پهن کرد و هونگ سنگی رو آورد تا گوشت ها رو بکوبه برای شب , شامی درست کنه ...
این دستور عزیز خانم بود ... چون علی خیلی دوست داشت , می خواست هر کاری بکنه تا علی ازش دور نشه ...
وگرنه به خاطر اینکه اوضاع اقتصادی شهر خراب بود و اصلا مواد خوراکی گیر نمی اومد , اون غذا درست نمی کرد ...
حتی نون هم به زحمت پیدا می شد ... مردم اون سال رو بعدها , سال قحطی می گفتن ... گوشت گیر هیچ کس نمی اومد و نون ها اونقدر بد بودن که نمی شد اونا رو خورد ...
می گفتن خاک ارّه به آرد اضافه می کنن و خوردن گوشت فقط تو خونه ی ثروتمندان امکان داشت و عزیز خانم خیلی داشت برای علی سنگ تموم می گذاشت ...
حالا عشرت باید روی تکه های گوشت اونقدر ضربه می زد تا تبدیل به گوشت چرخ کرده بشه ...
پاهاشو باز کرد و هونگ رو گذاشت جلوش و شروع به کوبیدن کرد ... سرش پایین بود و برای من درددل می کرد ...
ناهید گلکار