گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیستم
بخش چهارم
شوکت به اینجا که رسید , دسته ی چوبی رو با حرص بلند می کرد رو هوا و محکم روی گوشت می کوبید ...
طوری که انگار می خواست تمام حرصش رو از دنیا سر اون خالی کنه ...
پیشونیش خیس عرق بود ... من ساکت بودم و نمی دونستم چی باید بگم ...
خودش ادامه داد : وقتی طلاق گرفتم , عزیز باهام بدتر شد و بدتر ... و بدتر ...
صبح تا شب سرکوفت زد ... تحقیرم کرد ...
شوکت خیلی عصبی بود ... گوشتکوب رو پرت کرد رو زمین و آه کشید و گفت : لیلا تو بگو کجای این زندگی مال منه ؟ ... من کیم ؟ چرا باید اینطوری باشم ؟ ...
کاش مثل تو بودم مثل اقدس و عشرت بودم ولی نیستم ... من کیم لیلا ؟ ...
هاج و واج مونده بودم ... دلم به شدت براش سوخت و نمی فهمیدم اون چی میگه ... اصلا چطوریه که خودشو نمی شناسه ...
گفتم : تو رو خدا خودتون رو اذیت نکنین ... شما مهربون ترین آدمی هستی که من می شناسم ... خوب دلتون می خواد مثل پسرا باشین , این که عیب نیست ... منم با داداشم الک دولک بازی می کردم ...
آه عمیقی دیگه ای کشید و باز ضربات محکم روی گوشت ...
از خودم بدم اومده بود ... منم شوکت رو دوست نداشتم و با همه ی محبتی که به من می کرد , ازش فراری بودم ...
تو دلم گفتم : خدایا منو ببخش , دیگه سعی می کنم باهاش خوب باشم ...
تازه متوجه شده بودم که حتی علی هم اقدس و عشرت رو بیشتر دوست داشت و زیاد به شوکت اهمیت نمی داد ...
حالا یک سوال تو ذهن من شکل گرفته بود ... این چیزا رو خدا تو وجود شوکت گذاشته بود و یک حس هایی رو هم به من داده بود ...
تکلیف ما تو این دنیا چیه ؟ چطور می تونیم برخلاف میلی که با قدرت تو وجودمون بود , مقابله کنیم ؟ راه درست چیه ؟ و چه کسی درست میگه ؟ ...
علی از راه که رسید , لباسشو در نیاورد و به من گفت : لیلا بریم پاتختی ...
گفتم : عزیز خانم , شما مگه نمیای ؟
گفت : نه مادر , پام درد می کنه ... از قول من سلام برسون ... برین به سلامتی برگردین ...
ناهید گلکار