گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش اول
حسین درو باز کرد و علی خودشو انداخت تو خونه و گفت : حسین , لیلا رو بگو بیاد ... می خوام ببرمش ...
خانجان دوید جلو و با ناراحتی گفت : از اینجا برو , داری آبروی ما رو می بری ... چشمم روشن , تو با این دهن نجست اسم دختر منو میاری ؟؟؟ ...
علی یکم تلو تلو خورد و سعی کرد چشمش رو بیشتر باز کنه و به خانجان نگاه کرد و گفت : خانجان بگو لیلا بیاد , من با شما کاری ندارم ...
خانجان گفت : لیلا نمیاد , همین جا هست تا تکلیفش روشن بشه ... زنت رو می خواهی ؟ باید شرط و شروط بشنوی , با این حالم که نمی شه ... الان مستی , برو فردا بیا ...
علی شروع کرد به داد و هوار راه انداختن که : کی گفته من مستم ؟ چرا تهمت می زنی ؟
و شروع کرد دوباره خودشو زدن و همینطور که تو سر و کله ی خودش می زد , گفت : آخه منِ پدرسگ , منِ بی ناموس , مگه چیکار کردم ؟ ... ای خدا ... ای خدا ...
بیچاره شدم ... زنم رو ازم گرفتن ... گرفتن ... گرفتن ... گرفتن ...
و همین طور خودشو می زد ...
حسین دستشو گرفت و مانع می شد ولی حریف اون نبود ...
مجبور شدم برم جلو ... گفتم : علی ساکت شو ... نزن خودتو , آروم باش تا باهات بیام ...
من اخلاقش رو می دونستم که اون زود عصبانیتش فروکش می کنه و یکم بعد انگار نه انگار که همچین اتفاقی افتاده , ولی خانجان و حسین و شریفه نمی دونستن و هر سه نگران و مضطرب شده بودن ...
من و حسین به زور بردیمش تو اتاق و براش یک تشک انداختیم و اونم افتاد روش ... مرتب می گفت : لیلا بیا بغل من ... دوستت دارم ...
ولی خیلی زود خوابش برد ...
ناهید گلکار