گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
شریفه گفت : وای لیلا جون , خدا به دادت برسه ... فکر نمی کردم علی آقا این طوری باشه ...
حسین گفت : طوری نیست , می رن سر خونه زندگی خودشون ، درست می شه ...
تو دلم گفتم نترس داداش , حرفتو زدی ... من اینجا نمی مونم ...
علی یک مردی بود که اصلا بزرگ نشده بود ... قوی هیکل و ورزشکار بود ... شونه های پهن و بازوهای قوی داشت ... چهره ی مردونه و پر ابهت ولی از درون خالی بود ...
یک دل مهربون و بی آلایش داشت و ساده و پاک بود ولی بد و خوب رو تشخیص نمی داد ... همین که بهش خوش بگذره براش کافی بود و به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ...
زود قانع می شد و هر حرفی رو به عنوان حقیقت قبول می کرد ...
اون که خوابید , خانجان بازم گریه کرد ...
حسین هم خیلی ناراحت شده بود ولی حرفی نزد چون نمی خواست من اونجا بمونم و نون خور اون باشم ...
صبح , من و خانجان سفره ی ناشتایی رو آماده می کردیم ... تو اتاق تنها بودم که علی از سر و صدا بیدار شد ...
کسل بود و تو رختخواب نشست و از من پرسید : لیلا دسته گل به آب دادم ؟
گفتم : بله , اونم چه دسته گلی ...
گفت : اداره هم که نرفتم , از اینجا راه بیفتم ظهر می رسم ...
چیکار کردم ؟ کسی از دستم ناراحت شد ؟
خانجان اومد تو اتاق ... پشتشو کرد به علی و جواب سلام اونو زیرزبونی داد چون معتقد بود جواب سلام واجبه ...
علی گفت : خانجان جونم ؟ ... با من قهر کردین ؟ خدا منو بکشه که شما رو ناراحت کردم ... ببخشید , به خدا قول می دم دیگه تکرار نشه ...
خانجان گفت : با این دهن نجس اسم خدا رو نیار ...
صبح از بوی دهنت نمی تونستم نماز بخونم ... دیگه فرشته ها از اینجا رد نمی شن ...
علی گفت : معذرت می خوام ... دیگه تموم شد , قول دادم ...
خانجان گفت : قول چی ؟ ما رو به گناه آلوده کردی ... تموم شد و رفت ؟ ...
میگن چه بخوری , چه با یک مست توی یک اتاق بخوابی , هر دوش معصیت داره و به پات می نویسن ... ما رو هم وارد گناه کردی ...
ناهید گلکار