گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
علی گفت : ای خانجان , اگر خدا خداس که می دونه من نصف شب اومدم خونه ی شما ... تقصیر شما چیه ؟
گفت : خدا خودش گفته نباید با مرد مست نشست و برخاست کنی ...
علی خندید و به شوخی گفت : خودش به شما گفت ؟
خانجان گفت : خوبه والله ... حالا مسخره دست تو هم شدم ... حالا بگو من با شما چیکار کنم علی آقا ؟
علی گفت : شما منو ببخش , هر کاری بگی می کنم ... ببین خانجان , من خیلی شما رو دوست دارم ... به خدا قدِ عزیزم شایدم بیشتر ... سخت نگیر دیگه ... شما به لیلا هیچی نگفتین اونطوری بی خبر از خونه زده بیرون ؟
خانجان گفت : والله مادر , اگر منم بودم می زدم بیرون ... این زندگی نیست برای بچه ی من درست کردی ...
اون دو نفر داشتن جر و بحث بیخودی می کردن و من از رفتار خانجان فهمیده بودم که می خواد علی رو ببخشه و منو برگردونه خونه ی عزیز خانم ...
ولی من می دونستم که عزیز خانم هم دلش نمی خواد من برگردم و علی در این مورد حرفی نمی زد ...
باید خودم یک فکری می کردم ...
با حرفایی که حسین شب قبل زده بود و آب پاکی رو دستم ریخت , نمی تونستم اینجا بمونم ...
هنوز سفره ی ناشتایی پهن بود که صدای خاله رو از تو حیاط شنیدم ...
باید حدس می زدم جایی که اسم من باشه , خاله نمی تونه طاقت بیاره و میاد و مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه ...
اومد بالا و تا علی رو دید , دستشو زد به کمرش و گفت : هی , تو باز چه غلطی کردی این بچه رو از خونه فراری دادی ؟ ... اون مادرت چیکار کرده ؟ ... می خواستم اول برم خدمت ایشون بعد بیام ولی بازم صلوات فرستادم و شیطون رو لعنت کردم و گفتم بذار اول ببینم موضوع چیه ...
علی گفت : خاله جون چیز مهمی نبود , شما رو چرا خبر کردن ؟ ...
من الان اومدم لیلا رو ببرم ... بیخودی ناراحت شده , اصلا کسی بهش حرفی نزده ...
ایناهاش , ازش بپرسین ... تو رو خدا لیلا بگو , عزیزم از اون موقع تو رو ناراحت کرده ؟ از گل بالاتر بهت گفته ؟
رفتم جلو و خاله رو بغل کردم و گفتم : خاله , منو نجات بده ... من دیگه تو اون خونه برنمی گردم ...
علی فورا گفت : لیلا ؟ چرا حالا این حرف رو می زنی ؟ خاله فکر می کنه ما چیکارت کردیم ...
بگو که اونجا خوب و خوش بودیم ...
خانجان هم دخالت کرد و گفت : بیا آبجی بشین , خوش اومدی ... به حرف لیلا گوش نکن , چرت و پرت میگه ... تو رو خدا تو بگو با یک اختلاف کوچیک مگه زن از خونه اش میاد بیرون ؟
ناهید گلکار