گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش چهارم
فردا هزار تا حرف پشت سرش درست می کنن ... تو خودتو ناراحت نکن , علی آقا اومده دنبالش و می برتش ...
خاله کیف شیک آخرین مدلشو گذاشت رو زمین و نشست و گفت : اینطوری نمی شه خواهر , لیلا دختر عاقل و باشعوریه ... تو بچه ی خودتم نمی شناسی ... چرا می خوای وادارش کنی تا آخر عمر زجر بکشه ؟ که چیه ؟ می خواد با مادر شوهرش بسازه ... می خوام هفتاد سال سیاه نسازه ...
ببین علی , برای لیلا خونه می گیری وگرنه لیلا بی لیلا ...
من نمی دونم چی شده ولی می دونم اون بیخودی از اون خونه فرار نکرده ... تعریف کن ببینم چی شده ؟
علی گفت : ببین خاله , کسی نمی تونه منو از زنم جدا کنه حتی یک شب ... چشم , به فکر خونه هم هستم ولی الان نه ... نمی تونم ... حقوق من کفاف کرایه خونه و خرجمون رو نمی ده ...
الان به کمک عزیزم احتیاج دارم , اون راضی نمی شه ما ازش جدا بشیم ...
خاله گفت : پس لیلا اینجا می مونه تا تو وضعت درست بشه ...
خانجان گفت : چی میگی خواهر ؟ ... حسین راضی نیست ...
خاله سری تکون داد و گفت : آفرین به تو ... اختیار خونه رو هم دادی به حسین ؟
علی داد زد : بابا چی می گین شما ؟ من که نمردم , نمی ذارم زنم جایی بمونه ...
خاله گفت : علی گوش کن ببین چی میگم ... خونه ی من خالیه , تنهام ... بیاین اونجا , فعلا کرایه هم نده ... همین که لیلا جلوی چشمم باشه برام کافیه ...
برو اثاث زندگی رو جمع کن بیا , من لیلا رو با خودم می برم ...
علی گفت : آخه خاله ....
گفت : خاله بی خاله ... همین که من میگم , دیگه اجازه نمی دم این بچه حروم بشه ... ماشاالله خواهر من برای دخترش سنگ تموم گذاشته ...
خوبه والله , حسین سگ کی باشه به لیلا بگه خونه ی باباش بمونه یا نمونه ؟ ...
ولی مهم نیست ...
پاشو لیلا بریم , اختیار خانجانت دست حسین افتاده ...
ناهید گلکار