گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
علی آهسته منو گذاشت زمین و پرسید : واقعا عزیز از چشم تو دید ؟ ...
گفتم : بله , هر شبی رو که تو می ری مست می کنی به من سرکوفت می زنه که عرضه ی شوهرداری ندارم ...
چشمم ترسیده , اگر مثل اون دفعه منو بزنه یا داغم کنه چیکار کنم ؟ ...
علی تو رو خدا بیا برییم خونه ی خاله زندگی کنیم ...
خاله گفت : به اون التماس نکن ... چاره نداره ... خدا رو شکر کن بهت اجازه می دم بیای خونه ی من , دارم بهت لطف می کنم ...
مدتی این بحث ها ادامه پیدا کرد و علی حریف خاله نشد و قبول کرد که با اون برم و خودشم بره اثاث رو بیاره ...
خانجان گریه می کرد و می گفت : این کارو نکن لیلا ... عزیز خانم بی آبروت می کنه , دیگه آبرو برامون نمی ذاره ... برو پیشش ازش اجازه بگیر , با رضایت اون این کارو بکن ...
ولی بازم خاله به دادم رسید و گفت : اگر لیلا بخواد این کار و بکنه من نمی ذارم ...
ظهر برای ناهار خونه ی خاله بودم ...
منظر از دیدنم خیلی خوشحال شده بود ... خونه کاملا تغییر کرده بود ... خاله تمام وسایل قدیمی رو جمع کرده بود و با وسایل شیک خونه رو مبلمان کرده بود ...
تا اون موقع من روی مبل نشسته بودم ... خیلی برام جالب بود ...
نیم ساعتی بود که ما رسیده بودیم ... خاله خوشحال بود و می گفت : دیدی بالاخره تو رو پس گرفتم ...
حالا علی اگر تونست دست از پا خطا کنه , با من طرفه ...
و خندید و به شوخی گفت : اگر کف دستشو با زغال نسوزندم ...
منم خندیدم و گفتم : اونم شکایت ما رو می بره پیش عزیز خانم , اونم میگه ... ( ادای عزیز خانم رو در آوردم ) دست بچه ی منو می سوزونین ؟ تف به روتون بیاد ... حالا دَماری از روزگارتون در بیارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنه ...
و هر سه تایی بلند خندیدم ...
که صدای زنگ در اومد ...
منظر رفت درو باز کرد و من با شنیدن صدای عزیز خانم چهار ستون بدنم لرزید ... علی هم پشت سرش بود ...
اومدن تو ...
ناهید گلکار