خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۸:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    تا شام حاضر شد , دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ... خاله با آب و تاب تمام جریان های زندگی منو برای اونا تعریف کرد ...
    دلم نمی خواست تو همون برخورد اول هوشنگ از زندگی من سر در بیاره و بدونه برای چی اومدیم اینجا ...
    ولی خاله می گفت و می گفت و من گوش به زنگ اومدن علی بودم ... با هر صدایی از جام می پریدم ...
    دیر کرده بود ... یعنی ممکن بود علی زن بگیره ؟ ... نه , امکان نداره ... لیلا اون تو رو دوست داره , اصلا خیلی مهربونه ...
    واقعا تو این مدت خیلی اذیتم کرد ولی ناخواسته بود و منظوری نداشت اما از گل بالاتر به من نگفت ... اصلا با من دعوا نمی کرد و هر چی می گفتم گوش می داد ...
    پس امکان نداره ...
    ولی اگر عزیز خانم مجبورش کنه و زن بگیره ؟ و علی هم از اون خوشش بیاد , بعد منو ول می کنه ؟ ...
    خوبه برگردم خونه ی عزیز خانم , ازش معذرت می خوام و تموم می شه می ره ... آره , اگر نیومد همین کارو می کنم ...
    اجازه نمی دم علی زن بگیره ...
    خاله افکارم رو پاره کرد و گفت : لیلا کجایی ؟ چیکار کنم ؟ شام بخوریم یا منتظر علی بشیم ...
    دیگه نا امید شده بودم ... گفتم : فکر نکنم دیگه بیاد , عزیز خانم نمی ذاره ...
    گفت : ناراحت نباش ... الان نیاد , صبح اینجاست ... دست و پاشو که نبستن ...
    اگر بخواد بیاد میاد ... از من به تو نصیحت , برای کسی بمیر که برات تب کنه ...


    سفره رو پهن کردیم ... شام خوردیم ... جمع کردیم ... چایی خوردیم ...
    ولی از علی خبری نشد ...

    ملیزمان و هوشنگ خوابشون گرفته بود و می خواستن برن ...
    داشتیم خداحافظی می کردیم که یک ماشین جلوی در نگه داشت ...
    قلبم فرو ریخت ... تا اون موقع هیچ وقت از اومدن علی خوشحال نشده بودم و این درست همون چیزیه که تو زندگی , همه تجربه می کنن ...
    تا چیزی رو داریم قدرشو نمی دونیم ...


    به طرف در پرواز کردم و قبل از اینکه علی زنگ بزنه , درو باز کردم ...
    پشت در بود و دف منم تو دستش و با خنده ی پیروزمندانه ای گفت : لیلا اومدم ... رفتم اداره یک ماک ( کامیون ارتشی ) گرفتم و اثاث رو جمع کردم و آوردم ... باورت می شه ؟
    گفتم : الهی فدات بشم , خوب کردی ...

    و دف رو از دستش گرفتم ...
    چشمش برق زد و گفت : تو چی گفتی ؟ فدای من بشی ؟

    از خجالت سرخ شدم ...
    خاله اومد و جلو و بقیه ام پشت سرش ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان