گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
روزگار عجیبیه ... آدما بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه , خوشحال میشن ... تو همون زمان می تونن غمگین باشن ...
و این برای اینه که ما فقط نوک دماغمون رو نگاه می کنیم ...
چند ساعت پیش داشتم از غصه می مردم و حالا شاد و شنگول می زدیم و می رقصیدیم و اصلا یادم رفت که عزیز خانمی وجود داره که برای کینه هاش دوایی جز انتقام نداره ...
ملیزمان و هوشنگ شب رو اونجا موندن و صبح بعد از اینکه علی و شوهر اون رفتن سر کار , همه با هم مشغول جابجا کردن اثاثیه ام شدیم ...
یک اتاقک کوچک توی حیاط , پایین پله ها بود که اونم برای خودم مطبخ درست کردم و با وسایل خیلی کمی که داشتم مجبور بودم اونجا آشپزی کنم ...
قرار بود من و علی از در حیاط رفت و آمد کنیم تا مزاحم خاله نباشیم ... اون خیلی به استقلال خودش اهمیت می داد ...
در ثانی به من گفت : این طوری تو هم راحت تری , شاید من مهمونی داشته باشم تو نخوای اونا رو ببینی یا تو مهمونی داشته باشی که من خوشم نیاد ... پس بهتره از همین اول تو دست و پای هم نباشیم ...
دو تا اتاق تو در تو که یک در به ایوون داشت , مال من شد ... بدون اینکه هر روز نگران عزیز خانم باشم یا از مواجه شدن با شوکت اجتناب کنم ...
علی از سر کار یکراست میومد و دیگه از کافه رفتن خبری نبود چون هم پول نداشت و هم عزیز خانم ماشین رو ازش گرفته بود ... و من از این بابت خوشحال بودم , به هر حال اون ماشین بر اثر سوختگی شکل ظاهری خوبی نداشت و باید تعمیر می شد و علی خودش هم پولی نداشت که این کارو بکنه ...
و ما به آرومی تو خونه ی خاله زندگی می کردیم ...
لذت زندگی مستقل چیزی بود که خاله با درایتی که داشت , به من داده بود ...
اصلا کاری به کارم نداشت و گاهی من به اون سر می زدم و گاهی اون به من ...
خودش بیشتر روزا خونه نبود ... وقتی پرسیدم کجا می ری , گفت : پرورشگاه ... یک روز می برمت ...
گفتم : پرورشگاه برای چی ؟
گفت : نپرس , وضعشون خیلی خرابه ... نه پول هست نه مواد غذایی , دارم سعی می کنم یک پولی جمع کنم تا اونا رو از این وضع نجات بدم ...
وقتی دیدی خودت می فهمی ...
تو به فکر این باش که درس بخونی ... فردا حاضر شو بریم متفرقه , اسمت رو بنویسم تا دیر نشده و امسال رو از دست ندی ...
ناهید گلکار