خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    علی که اومد , بهش گفتم ... خوشحال شد و استقبال کرد ... ولی تو فکر بود و می گفت : دلم برای عزیز شور می زنه ... می ترسم برم سر بزنم , گیرم بندازه ...
    گفتم : علی اون مادرته , هر چی دیرتر بری سنگین تر می شه ... تو رو خدا زودتر برو ...

    اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذرخواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ...
    گفت : اصلا بیا با هم بریم ... چی میگی ؟ میای ؟
    گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ... ولی باشه , میام ... نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ...
    با خاله مشورت کردم ... گفت : بد نیست , اگر نری بعدا دردسر درست می کنه ... من اونو می شناسم , کینه ی شتری داره ...
    الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ...
    ولی یک وقت از دهنت در نره بگی برمی گردم تو خونه ی شما ... من اجازه نمی دم ...
    گفتم : نه خاله , خاطرتون جمع باشه ...


    ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ...
    علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟
    گفتم : چقدر پول داری ؟

    پرسید : تو هیچی نداری ؟
    گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ...
    کاش اونا رو می داد ...
    علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ...

    با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان