گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
علی که اومد , بهش گفتم ... خوشحال شد و استقبال کرد ... ولی تو فکر بود و می گفت : دلم برای عزیز شور می زنه ... می ترسم برم سر بزنم , گیرم بندازه ...
گفتم : علی اون مادرته , هر چی دیرتر بری سنگین تر می شه ... تو رو خدا زودتر برو ...
اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذرخواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ...
گفت : اصلا بیا با هم بریم ... چی میگی ؟ میای ؟
گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ... ولی باشه , میام ... نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ...
با خاله مشورت کردم ... گفت : بد نیست , اگر نری بعدا دردسر درست می کنه ... من اونو می شناسم , کینه ی شتری داره ...
الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ...
ولی یک وقت از دهنت در نره بگی برمی گردم تو خونه ی شما ... من اجازه نمی دم ...
گفتم : نه خاله , خاطرتون جمع باشه ...
ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ...
علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟
گفتم : چقدر پول داری ؟
پرسید : تو هیچی نداری ؟
گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ...
کاش اونا رو می داد ...
علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ...
با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...
ناهید گلکار