گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
علی کلید انداخت و رفتیم تو ... قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ...
خیلی وحشت داشتم ولی باید خودمو کنترل می کردم ... از ترس جلو نرفتم ... همون جا تو راهرو وایستادم ...
علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد : عزیز ؟ عزیز , من اومدم ...
شوکت زود خودشو رسوند به ما و با اشتیاق از ما استقبال کرد ... خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ...
گفتم : خوبی شوکت خانم ؟
گفت : نه , چطوری خوب باشم وقتی شماها نیستین ؟ می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ...
گفتم : قدمتون رو چشم ... منتظرتون هستم , حتما بیاین ...
علی پرسید : کو عزیز ؟
با دست اشاره کرد : بالاست , غمبرک زده یا خوابیده ...
علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی شوکت اصرار کرد برم تو اتاق , از جام تکون نخوردم ...
گفتم : صبر کن عزیز اجازه بده ...
چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت : لیلا فرار کن ...
عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد ... یکی زد تو کمر علی که : برو کنار , بذار خدمتش برسم ... دختره ی بی حیا , پررو , اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ ...
گفتم : عزیز خانم ببخشید , نفهمی کردم ...
چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ... طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ...
همین طور که فریاد می زد , گفت : اختر ... اختر ... دارم برای علی زن می گیرم , اسمش اختره ...
دیگه پاتو تو این خونه بذاری قلم پاتو می شکنم ... گمشو بی آبرو ...
زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل , حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ... اگر دیگه سراغت اومد ... خواهیم دید ... منو سنگ رو یخ می کنی ؟
اومدم دنبالت نیومدی , دیگه جای گله گزاری نیست ... منم دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ...
برو گمشو ... یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ...
علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا ... لیلا زن منه , اینو بفهم ... من جز اون کسی رو نمی خوام ...
گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا , این عفریته رو نیار ... نمی خوامش , بره لا دست باباش ... بره تو گور ...
من گریه کنون از خونه زدم بیرون ...
علی یکم بعد اومد ... گویا به عزیز التماس کرده بود ماشین رو پس بده ولی اون نداده بود و گفته بود هر وقت اومدی اختر رو دیدی , بهت می دم ...
ناهید گلکار