گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
علی دنبالم اومد من که آشفته و عصبی بودم ... اونم دست کمی از من نداشت ...
دست منو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنیم , پیاده راه افتادیم ...
من هنوز اشک می ریختم و علی حرفی برای گفتن نداشت ...
پول نداشتیم سوار چیزی بشیم ... اصلا حوصله نداشتیم ...
همین طور پیاده از نواب تا پشت توپخونه که خونه ی خاله بود , پیاده رفتیم ...
علی سعی می کرد منو آروم کنه ولی نمی شد ... خیلی بهم برخورده بود و ترس از اینکه عزیز خانم برای علی زن بگیره , دنیای منو تیره و تار کرده بود ...
اون شب حالم خیلی خراب بود ... احساس بدی داشتم , دلم می خواست بدونم واقعا کار بدی کردم که با عزیز خانم نساختم ؟ ... شاید تقصیر منم بوده ... حتی حاضر بودم دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم ...
هیچکدوم شام نخوردیم ... راستش نه نون داشیم نه پول , نمی خواستم همین اول کاری از خاله نون قرض کنم ...
نونی که اون روزا کیمیا شده بود ...
بالاخره علی گفت : تو رو خدا گریه نکن , من نمی تونم اشک تو رو ببینم ...
گفتم : علی اگر عزیز خانم ازت بخواد زن بگیری چیکار می کنی ؟ ...
گفت : برو بابا , چی داری میگی ؟
محال ممکنه ... تو زن منی , دیگه زن می خوام چیکار ؟ عزیز تهدید می کنه تا تو رو ناراحت کنه ولی این کارو نمی کنه ...
فردا می رم ماشین رو ازش می گیرم ولی فکر نکنم پول رنگ اونو بده ... باید یک مدتی همین طوری سوار بشیم ...
لیلا , کاش اون روز که اومده بودم دنبالت , خودتو قایم نمی کردی ... بیچاره خیلی کنف شد , به غرورش برخورده حالا افتاده سر لج ...
نگران نباش , من درستش می کنم ...
و سرمو گرفت تو بغلش و نوازشم کرد ...
انگار من یک لیلای دیگه شده بودم ... قبلا بدم میومد و خودمو کنار می کشیدم ولی حالا احساس می کردم آغوش اون تنها پناهگاه منه ...
ناهید گلکار