گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
فردا خاله ازمن پرسید : چی شد ؟ رفتی خونه ی عزیز خانم ؟
گفتم : بیرونم کرد و گفت برای علی زن می گیره ... خاله کار اشتباهی کردم با عزیز خانم نساختم ؟
گفت : چرا فکر می کنی تو اشتباه کردی ؟ این اونه که به جای اینکه به شما دو جوون بال و پر بده , پر و بالتون رو شکسته ... از این دنیا چی می خواد ؟ خودشم نمی دونه ... انسانیت نداره ...
تو یک دختر بچه ای , چرا باید ازت انتظار داشته باشه مثل یک آدم بزرگ رفتار کنی ؟
می دونی چرا ؟ چون خودش عقل نداره ... لیلا کسی که بدی می کنه و چشم نداره یکی دیگه رو ببینه , خودشو کوچیک تر از اون طرف می دونه ... آدم های بزرگ و سخاوتمند هرگز بدی نمی کنن ...
هیچ وقت برای گذشته افسوس نخور ... شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ...
این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...
گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ...
گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ...
تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...
برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ...
در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ...
اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ...
شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ...
خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ...
جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ...
چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ...
من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ...
بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ...
ولی هر دو ترسیده بودیم و می لرزیدیم ...
وقتی دم خونه رسیدیم , خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا , ماشین رو برد تو حیاط ...
ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ...
بعدها , اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ...
ناهید گلکار