گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
گفت : آره می دونم ... تو همینو می خواستی از خونه بیای بیرون , بعدم منو از سرت باز کنی ...
می دونستم دوستم نداری ...
گفتم : علی جان تو از همه بهتر می دونی که من آدمی نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم و بتونم تظاهر کنم ...
معلومه که اولش دوست نداشتم ولی الان دارم و از خدا می خوام تو هم باورم کنی من زیر دست عزیز خانم نابود می شدم ...
می خوام درس بخونم ... ساز بزنم ... آهنگ بسازم ...
آرزوهای من زیاده و پیش مادر تو امکان نداشت ... اگر فقط یک ذره , ببین فقط یک ذره , درکم می کرد به خدا این کارو نمی کردم ...
خوشبختانه تو مرد خوبی هستی ... ببین , برای همین دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا بشم ...
ولی اگر اسم زن دیگه ای رو بیاری حتم داشته باش دیگه منو نمی بینی ... اینو تو گوشِت فرو کن ...
گفت : برو بابا , زن چیه ؟ بهت صد بار گفتم من جز تو کسی رو نمی خوام , هیچ وقت تا آخر عمرم ...
عزیز داره برام دردسر درست می کنه ... خودم با خانواده ی دختره حرف می زنم و فیصله اش می دم ...
ساعت از ده گذشته بود و خاله هنوز نیومده بود و هیچ خبری هم ازش نداشتیم ...
نگران اون بودم ... می ترسیدم باز یکی به ماشینش حمله کرده باشه ...
درد خودم رو فراموش کرده بودم و دیگه داشتم برای خاله گریه می کردم ...
منظر می گفت : خانم هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نمونده بود ...
کمی بعد ملیزمان و ایران بانو با شوهراشون اومدن ... ساعت دیگه از یک گذشته بود و واقعا دلواپس اون بودیم ...
مردا با هم رفتن دنبالش و ما چشم به راه مونده بودیم ...
ولی از خاله خبری نشد ...
هوا داشت روشن می شد که مردا دست از پا درازتر برگشتن ...
ناهید گلکار