خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    ملیزمان رو نمی تونستیم ساکت کنیم ... درست مثل این که خبر بدی بهش داده بودن , گریه می کرد ...
    آفتاب که زد , علی لباس فرمش رو پوشید و از من پرسید :می خوای بمونم ؟
    گفتم : نه , تو برو بقیه هستن ... کاری جز انتظار از دستمون بر نمیاد که ...

    صدای منظر رو شنیدم که فریاد می زد : خانم اومد ... خانم اومد ...

    با عجله خودمو رسوندم ... خاله داشت میومد تو خونه ... اونقدر گریه کرده بود که نای راه رفتن نداشت ... دستشو به دیوار گرفته بود ...

    ایران بانو و ملیزمان زیر بغلشو گرفتن و مرتب می پرسیدن : کجا بودین ؟ چه اتفاقی براتون افتاده ؟
    خاله دوباره شروع کرد به گریه کردن که : تقصیر من بود بچه از دست رفت ... خدیجه مُرد ... باورم نمی شه ... اگر روز قبل رفته بودم شاید اون بچه زنده می موند ...
    طفل معصوم مظلومانه مُرد ... مادر نداره , کسی رو نداره ... خدایا چرا اینقدر من بدم ؟ چرا یادم نبود اون مریضه ؟ دیر رسیدم ...

    حالا همه با هم گریه می کردیم ... من که خدیجه رو دیده بودم بیشتر ناراحت بودم ...
    ولی داشتم فکر می کردم واقعا انسانیت در چیه ؟ اینکه پای آدم نجس نشه و یا به یک سری خرافات اعتقاد داشته باشه ؟ یا انسانیت در وجود زنیه که با تمام وجودش و بدون لاف زدن خوبی می کنه ؟
    من می دونستم که ملیزمان و ایران بانو دخترای اون نیستن ولی اون زن کاری کرده بود که اونا هیچ وقت چنین حسی نداشتن و وقتی مادر صداش می کردن , عشق و علاقه تو صداشون موج می زد ...
    یک بار دیگه آرزو کردم مثل او باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان