گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
یک هفته ای گذشت ... خاله تمام کارای دفن و کفن خدیجه رو انجام داد و عزادار بود ...
کسی نمی تونست باهاش حرف بزنه ... یا گوش نمی کرد یا با تندی می گفت : تمومش کن , حوصله ندارم ...
علی هم دیگه به سراغ عزیز خانم نرفته بود ...
ما همه با هم برای هفت خدیجه از سر خاک برگشته بودیم ...
دخترا از همون دم در رفتن خونه ی خودشون ... خاله خوابید و منم رفتم تو اتاقم ...
علی زیر کرسی خواب بود ...
از صدای در بیدار شد و همین طور که چشمش بسته بود , گفت : اومدی لیلا ؟ بیا پیشم , دلم برات تنگ شده ...
بالای سرش نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : منم همینطور ... ناهارتو خوردی ؟
گفت : خیلی خوشمزه بود , بردم تو مطبخ و ظرفا رو هم شستم که تو اذیت نشی ...
حالا چی به من جایزه میدی ؟
گفتم : تا چی بخوای ؟
گفت : بیا بغلم ...
گفتم : نخیر آقا , یک ظرف شستن جایزه اش این نیست ...
دستم رو کشید و با خنده گفت : بیا اینجا ببینم سرتق ...
همین موقع یکی زد به در ... به هم نگاه کردیم ... فکر کردم حال خاله بد شده ...
گفتم : کیه ؟ بفرمایید تو ...
منظر درو باز کرد و گفت : لیلا جون , خواهرای علی آقا اومدن ، درِ ما رو زدن ...
از جا پریدم ... زود دور و برم رو جمع کردم ...
گفتم : بگو بفرمایید تو ... خاله بیدار نشد ؟
گفت : نگران نباش , هنوز خوابش نبرده بود ...
اقدس و شوکت اومده بودن ...
با من و علی روبوسی کردن و زیر کرسی نشستن ...
من زود چای درست کردم ولی چیز زیادی نداشتم جلوی اونا بذارم ...
علی تخمه خیلی دوست داشت و همیشه می خرید ... ریختم تو یک کاسه و با یک ظرف خرما گذاشتم روی کرسی ...
اقدس گفت : زحمت نکش , اومدیم با تو حرف بزنیم ... بیا بشین ...
گفتم : چشم ... بذارین چایی بریزم , میام ...
ناهید گلکار